سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط لیلی در 91/4/3:: 9:32 عصر

3/تیر/91

یادتان می آید که گفتم قرار است یک همکار جدید به مجموعه، اضافه شود؟. اضافه شد. یک همکار جدید که خیلی شبیه به من است. چه از لحاظ ظاهری، چه از لحاظ باطنی. حتی اسم و فامیلش هم دقیقا شبیه من است. امروز که رفتم مهد اولین مامانی که مرا دید گفت: «خیلی نامردی هانکته بین!». البته ایشان چون یک زمانی با من همکلاس بودند چنین اظهار لطفی نمودند وگرنه ما با مامان ها این همه جون جونی نمی شویم که بخواهند به ما بگویند نامرد! حالا هر چه قدر هم که نامردی کرده باشیم در حق شان!. رفتم سر کلاس و با بچه ها خوش و بش کردم. خانم شین سر کلاس بود. بچه ها یکی یکی با من دست دادند و ابراز محبت و خوشحالی نمودند!. قرار بود خانم شین کلاس ساعت ده و نیم را اداره کنند و من کلاس ساعت یازده و نیم را. بچه ها در جریان تغییر مربی نبودند و فقط در جریان تغییر ساعت کلاس بودند. با دیدن خانم شین به جای من، جا خورده بودند و بعضی هایشان به این شرط قبول کرده بودند سر کلاس بمانند که جلسه ی بعد خانم موسوی معلم شان باشد!. بعد از این که خانم شین کلاس را به من تحویل داد و رفت چند نفر از مامان ها آمدند و گفتند که قرار نبوده مربی عوض شود و ما فکر می کرده ایم فقط ساعت کلاس تغییر کرده. از جلسه ی بعد ما بچه ها را ساعت یازده و نیم می آوریم!. هر چه هم ما گفتیم آمار کلاس ها به هم می ریزد فایده نداشت که نداشت!

سرتان را درد نیاورم. این بچه های ساده یک مربیِ با سابقه را با یک مربی تازه کار که توانسته بود خوب آن ها را گول بزند عوض کردندگیج شدم.

بدین سان از جلسه ی بعد دو کلاس داریم با یک مربی!

* این جلسه کار خاصی انجام ندادیم. تکرار آموزش های جلسات گذشته بود.غیر از دادن کارت تبریکی که برای اعیاد شعبانیه آماده کرده بودم.



ارسال شده توسط لیلی در 91/4/1:: 4:6 عصر

31/خرداد/91

امروز جلسه ی آخر خرداد ماه بود. هوا پر از ذرات خاک بود. محمد حسام را که خواب بود، بیدار نکردم و گذاشتم پیش داداش جانش بماند. هر وقت کلاس داشتیم حسام با دوچرخه می آمد و من پیاده به دنبالش. فکر می کردم خیلی انژری می گیرد این کار از من. مدام باید مراقبش می بودم که کنار خیابان رانندگی کند!. امروز که تنها رفتم آن قدر خسته و کوفته رسیدم به مهد که نگو. با حسام که می رفتیم مجبور بودم آهسته راه بروم. امروز ولی آن قدر تند تند راه می رفتم که نفسم گرفت!

مهد حسابی خلوت بود. از هفده نفر بچه های کلاس من فقط شش نفر آمدند و این باعث شد من به یک کشف بزرگ دست پیدا کنم. فکر می کردم وقتی کلاس شلوغ باشد هیجان بیشتری دارد. چون به هر حال بین این همه بچه، چند نفری پیدا می شد که با صدای بلند درس را جواب بدهند و کلاس شور و حال پیدا کند. امروز که تعداد بچه ها کم بود متوجه شدم حتی بچه های آرام کلاسِ شلوغ هم در یک کلاس خلوت، شلوغ می شوند! یعنی خلوتی کلاس باعث شده بود بتوانم به تک تک بچه ها توجه کنم و آن ها شاداب تر و با انرژی تر شده بودند. چنان حظی بردم از کلاس که نگو. چندین مرتبه شعر سفارش وبالوالدین احسانا را با بچه ها تکرار کردیم. از قبل قرار بود استخر توپ را بیاورم توی کلاس که برای درس پرسیدن از آن استفاده کنم. کاری که اگر کلاس هفده نفره بود اصلا امکان انجامش وجود نداشت. بچه ها یکی یکی توی استخر می پریدند و مدت زمان هر کدام برای ماندن در استخر به اندازه ی زمانی بود که ما یک بار شعر سفارش وبالوالدین احسانا را با صدای بلند بخوانیم. بعد نوبت نفر بعدی می شد.

وقتی کمک می کنم به مامان و به بابا

از ته دل می خندن مثل گلای زیبا

لباس و کیف و کفشو سر جاشون می ذارم

اسباب بازیهام رو هم زودِ زود برمی دارم

سفره رو جمع می کنم عجب گلی می کارم

کار دیگری که انجام دادیم و باز هم به دلیل خلوتی کلاس خیلی عالی انجام شد درست کردن کارت سفارش بود. هر کدام از بچه ها دستش را روی کاغذ آچار تا شده می گذاشت و من دور انگشت هایش خط می کشیدم. بعد تای کاغذ را باز می کردیم و تصویر مربوط به سفارش را داخل آن می چسباندیم. وقتی من سرگرم قیچی کردن کاغذها و چسباندن آهن ربا بودم بچه ها به طور کاملا آزادانه با توپ ها و استخر بادی سرگرم بودند و من با نیش تا بناگوش باز بدون این که حتی زیرچشمی نگاهی به آن ها بکنم فقط می گفتم: «آفرین به این بچه هایی که به نوبت دارن بازی می کنن و این همه مراقب خودشون هستن!». آن قدر همه چیز عالی و رمانتیک بود که واقعا هیچ نگرانی بابت این که بلایی سر خودشان بیاورند نداشتم.

کلاس که تمام شد خانم نوری پرسید:« کلاس خلوت چه طور بود؟!» گفتم: «عالـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی بود! من دیگه سر اون کلاس نمی رم!گیج شدمجالب بود یوحاحاحا». و نتیجه ی اعتصاب بنده این شد که؛ انشا الله از روز شنبه قرار است یک همکار جدید به جمع مان اضافه شود و ما بعد از این با یک کلاس استاندارد به معلمی مان ادامه بدهیم! :دیwww.smilehaa.org. چه مدیر ناز و ماه و بی نظیری داریم ما. من بعد از این فکر نکنم هیچ جای دیگری بتوانم کار کنم! بس که این خانم نوری به ساز دل ما خوش می رقصد. واقعا اگر یک روز صدایش را نشنوم روزم شب نمی شود.

عجب حکمتی داشت این گرد و خاک!پوزخند

راستی امروز(31 خرداد) اولین حقوق مان را هم دریافت نمودیم!

___________________________________________

باور کنید من حالم خوب است. نمی دانم چرا هر قالبی روی این وبلاگ می گذارم بعضی از شکلک ها باز نمی شوند. نوع نوشتنم هم متاسفانه به شکلی ست که حتما باید با شکلک مقصودم را به مخاطب برسانم. گاهی متن جدی به نظر می رسد ولی در واقع طنز است و گاهی برعکس!. حالا با این سیستم قالب ها که هر کدام شان یک گیر و گرفتی دارند نمی دانم چه کار کنم! شرمنده برای این که هر دفعه تشریف میاورید ما جای وسایل را عوض کرده ایم! :(



ارسال شده توسط لیلی در 91/3/29:: 7:21 عصر

یادتان هست که جلسه ی چهارم، بعد از کلاس با مادرها جلسه داشتیم؟. توی همان جلسه من به مادرها گفته بودم لیستی از کارهایی که می خواهند بچه ها در خانه انجام دهند و لیستی از کارهایی که نمی خواهند بچه ها انجام بدهند تهیه کنند و برای من بیاورند. بعد از اینکه لیست ها را تحویل گرفتم بیشترین شکایت ها مربوط به : پرخاشگری و زود از کوره در رفتن، ایراد گرفتن به غذا و کامل نخوردن آن و مرتب نکردن وسایل شخصی و جمع نکردن اسباب بازی ها بود. برای آخرین تدریسِ خرداد ماه سفارش " وبالوالدین احسانا" را در نظر گرفته بودم. وارد کلاس که شدم بعد از سلام و احوالپرسی های معمول و حضور و غیابِ غیرمعمول!! از بچه ها چند سئوال کلیدی پرسیدم!. مثل اینکه؛ چه کسی در خانه به پدر و مادر کمک می کند و چه کسی اسباب بازی هایش را جمع می کند و این جور سئوال ها ...

مسلم است که همه ی بچه ها خیلی ماه و فرشته بودند و مامان ها همه دروغگو!جالب بود. جواب همه ی پرسش ها مثبت بود. بچه ها با صدای بلند می گفتند: من من من من !!!!. من هم مدل سئوال ها را عوض کردم که مامان ها تبرئه شوندبلبلبلو!. کی همه چی رو تو اتاقش ریخت و پاش می کنه؟باید فکر کرد!

- من من من من!

بعد از این که کمی با هم خوش و بش کردیم به بچه ها گفتم: امروز یک مهمان داریم و با آداب و رسوم خاص خودمان در جعبه را باز کردیم. از توی جعبه یک عدد کتاب " سامان (در عادت های خوب) " بیرون آمد. این کتاب شامل قسمت های مختلفی بود که کارهای مطلوب مامان و باباهامدرک داشتن را به روشی غیر مستقیم به بچه ها یادآوری می کرد. کارهایی مثل مسواک زدن، مرتب کردن لباس ها، شستن دست ها با آب و صابون قبل از غذا، ....

به پیشنهاد خانم نوری، حین تعریف کردن قصه ی سامان، سفارش های تدریس شده را هم با بچه ها مرور کردم. مثلا وقتی سامان همراه پدرش به آرایشگاه رفته بود چون سفارش العجله الندامه را می دانست عجله نمی کرد و نمی گفت: «زودتر! زودتر! خسته شدم» چون می دانست با این کار ممکن است آقای آرایشگر عجله کند و موهای سامان خراب شود یا قیچی صورت او را زخمی کند. همه ی سفارش های آموزش داده شده را همراه با شعرهای شان هر طور بود به داستان سامان چسباندمنکته بین، چون سامان همه ی سفارش ها را می دانست و به آن ها عمل می کرد! بووووس

کلاس را به دو گروه تقسیم کردم. پسرها در یک ردیف به شکل اتوبوس و دخترها هم به همان صورت در ردیف دیگر نشستند. حالا باید شعر مربوط به سفارش " وبالوالدین احسانا" را، پسرها با صدای "بابا" و دخترها با صدای "مامان" می خواندند. با اینکه پسرها باید صدای ضمخت تری از خودشان در می آوردند ولی به دلیل پسر بودن و بی نظم بودن و در عوالم خود سیر کردن فقط از دو نفرشان صدا در می آمد؛ امیر و محمدحسام!. آن وقت گروه دخترها که قرار بود صدای مامان در بیاورند با آن صداهای ناز و ظریف که حالا مامانی تر هم شده بود، زورشان به پسرها می رسید!.

اصولا خانم ها با انگیزه تر هستند همیشه!. زیادی همه چیز را جدی می گیرند. یک بنده خدایی می گفت "مذکر" یعنی کسی که مدام باید به او تذکر داده شود!، این معنای لغوی عبارت مذکر است. در حالی که مونث هیچ معنایی غیر از مونث ندارد. مونث یعنی مونث.

مُردیم بس که به این مذکرهای چهارساله تذکر دادیم!. هوووف!جالب بود



ارسال شده توسط لیلی در 91/3/26:: 7:15 عصر

قصه ی سوره ی کوثر را برای سومین بار برای بچه ها تعریف کردم. بازی ابتر/کوثر را انجام دادیم و سوره ی کوثر را چند مرتبه تکرار کردیم. به بچه ها گفتم اگر با صدای بلند همراه من سوره را تکرار کنند امروز کاردستی درست می کنیم. همه ی بچه ها، با کاردستی موافق بودند. بعد از این که همخوانی سوره، تمام شد دستبند محمدحسام و یاسین و مهزیار و نسترن را به دستشان بستم. روی زمین نشستم و بچه ها را دور خودم جمع کردم. از کتاب کودکی که با پیامبر سخن گفت، قصه ی "زن با حجاب" را برای بچه ها تعریف کرد. خلاصه ی ماجرای قصه این بود که ؛ در یک روز بارانی که پیامبر و یاران شان در کوچه ای ایستاده بودند زنی سوار بر الاغ و خیس از باران از آن محل عبور می کرد. با صدای رعد و برق الاغ رم کرد و در گودالی فرو رفت و زن روی زمین افتاد. پیامبر روی خود را برگرداند ولی یکی از دوستان شان گفت ای پیامبر خدا این زن پوشیده است و .... .پیامبر هم برای آن زن دعا کرد و به دوستانش گفت هم خودشان لباس مناسب بپوشند و هم همسران شان.

با شروع قصه آب پاش را آوردم و روی سر بچه ها آب پاشیدم و باران مصنوعی از خودم دروکردمپوزخند!!! بچه ها هم که عاشق آب پاشآفرین!. یکی از بچه های کلاس همیشه پیراهن می پوشید. خوشبختانه روزی که قصه را برای شان تعریف کردم همه ی دخترها شلوار پوشیده بودند و از این بابت خیلی خوشحال بودم چون می توانستم با خیال راحت بگویم: «می بینم که دخترهای گلم همه شون شلوار پوشیدن. آفرین به این دخترهای خوب!»

بعد از تمام شدن قصه، دوباره باران شدیدی باریدن گرفت که حسابی همه ی بچه ها را خیس کرد!پوزخند. حالا قصه تمام شده بود و باید می رفتیم سراغ کاردستی. اسم بچه ها را روی برگه های آچار سفید نوشته بودم. از شب قبل به زهرا (دخترِ دخترخاله ام)گفته بودم برای کمک بیاید. خانم درخشان هم به کمک مان آمد. دو نفر از بچه های کلاس خانم درخشان هم که کلاس شان تمام شده بود ولی هنوز در مهد بودند، با کمـــــــــــــــال مــــــــــــــــــــــیل به کمک ما آمدند و شدیم یک گروه پنج نفره ی توپ!بووووس

شب قبل با حسام کاردستی را درست کرده بودیم که مراحل کار و و نتیجه را بررسی کنیمنکته بین. کاری که در کلاس کردیم این بود؛ اول به بچه ها گفتم هر کس جوراب پوشیده باید جورابش را در بیاورد. وقتی همه بی جوراب شدند به بچه ها گفتم باید پای شان را روی کاغذ سفید بگذارند تا دورش را با ماژیک بکشیم. من و زهرا و خانم درخشان طرح پای بچه ها را روی کاغذها انداختیم. بعد قسمت پاشنه ی پا یک دایره رسم کردیم و از زیر داره یک خط تا انگشت ها کشیدیم. بعد هم وسط دایره یک جفت چشم، یک جفت ابرو، یک دماغ و یک دهان خندان کشیدیم. حالا یک دخترخانم چادری زیبا و خوشحال داشتیم. به تعداد بچه ها از این دختر چادری ها تهیه شد. به بچه ها گفتم هر کس دوست دارد می تواند خودش صورت دخترک نقاشی اش را کامل کند. وقتی همه ی بچه ها کارشان تمام شد نوبت به قسمت هیجان انگیز کار رسید. به هر کدام شان یک گوش پاک کن دادم. مقداری رنگ زرد، قرمز، آبی و سبز روی پالت ریختم و هر رنگ را با چند قطره آب رقیق کردم. به بچه ها گفتم هر رنگی را که دوست دارند انتخاب کنند، گوش پاک کن را توی رنگ فرو کنند و روی چادر دخترک نقاشی شان خال های رنگی بیندازند. بعد به همراه زهرا و خانم درخشان به بچه ها برای خال دار کردن چادر دخترک ها کمک کردیم. شاگردهای کلاس خانم درخشان هم که سن شان بیشتر از بچه های کلاس من بود کمک کردند و کارهای بچه ها را روی تابلو نصب کردند.

روز خوبی بود. هم بچه ها از کاردستی لذت بردند و هم برای من که این کارها را خیلی می دوستم، تجربه ی شیرینی بوددوست داشتن!

بقیه ی عکس ها



ارسال شده توسط لیلی در 91/3/23:: 12:33 عصر

خانم درخشان همیشه به معجزه گر بودن آبپاش در کلاس اشاره می کرد. این جلسه و جلسه ی قبل اعجاز این وسیله ی ساده و دم دستی بر من هم روشن شد. یک آب پاش که می تواند ظرف خالی شده ی شیشه شور خانه تان باشد، حتما این قابلیت را دارد که هوش را از کله ی بچه ها بپرانَد!. به صورت بچه ها یک پیس، اسپری می کردم و آن ها هم از خوشحالی غش می کردندمؤدب. البته طهورای عزیزم که بسیار محبوب قلب من می باشد از آب پاش خوشش نمی آمد و باید مراقب می بودم آب به صورتش نخورد. غیر از طهورا سادات، بقیه عاشق آب پاش بودند و هی خودشان را به خواب می زدند تا من با آب پاشیدن به صورت شان از خواب بیدارشان کنم!پوزخند

جلسه ی قبل موقع تعریف کردن سوره ی کوثر، چند نفر از زنبورک ها رفته بودند دنبال تهیه ی عسل و حسابی مشغول ویزویز کردن بودند و قصه را نشنیده بودند و البتـــــــــــــ که یکی از این زنبورک ها هم محمد حسامِ خودم بود!. این جلسه همه ی شاپرک ها و زنبورک ها را نشاندم و قصه را دو مرتبه برای شان تعریف کردم. این بار روی کلمه ی "ابتر" و کمی هم روی کلمه ی "کوثر" به عنوان دو کلیدواژه برای سوره ی کوثر تاکید بیشتری کردم. چرا که تصمیم داشتم بعد از پایانِ قصه، مشغول آموزش سوره بشوم و می خواستم بچه ها با شنیدن کلمه های "ابتر" و "کوثر" یاد معانی آن ها بیفتند. جلسه ی قبل به بچه ها قول دستبند فرشته برای دخترها و دستبند کاپیتانی برای پسرها را داده بودم، به همین خاطر از آن ها خواستم اگر می خواهند دستبند داشته باشند باید خوب به قصه گوش کنند. ترفند خوبی بود و نسبتا هم جواب داد. بعد از خواندن سوره ی کوثر به همراه مفهوم کودکانه و شعرگونه ی آن، با هم یک بازی انجام دادیم به این صورت که؛ هر بار می گفتم "ابتر" بچه ها باید می افتادند و هر بار که می گفتم" کوثر" باید از جای خود بلند می شدند. حتما می دانید که هیجان این طور بازی ها دقیقا مربوط به جایی می شود که شما یک عبارت را دو مرتبه پشت سر هم تکرار می کنید. به طور مثال وقتی عبارت " ابتر" را گفته اید و بچه ها خودشان را روی زمین انداخته اند، دوباره می گویید" ابتر" و بچه ها به اشتباه از جای خود بلند می شوند و این جاست که صدای خنده ی بچه ها بلند می شوند. برای دفعات بعدی سعی می کنند مراقب باشند شما چه عبارتی را می گویید ولی هر بار تعدادی از بچه ها غافلگیر می شوند و حرکت درست را انجام نمی دهند و همه به این حالت در می آیند: خیلی خنده‌دار

خانم نوری بعد از چند مرتبه که من و بچه ها سوره را با هم خواندیم، به همراه یک قلم قرآنی وارد کلاس شدند و تلاوت سوره ی کوثر را برای بچه ها پخش کردند. عکس العمل بچه ها خیلی خنده دار بود!!! همه میخ کوب شده بودند که چه طور می شود از کتاب صدا در بیاید!. حتی یکی از بچه ها گفت: « خانم من می ترسم!»پوزخند

کارت هایی که برای سوره ی کوثر آماده کرده بودم را به بچه ها دادم و حالا نوبت اهدای دستبندهای کاپیتانی و فرشته بودگیج شدم. تصویر چند کودک را که به صف و بدون عجله مشغول رفتن به کلاس درس بودند روی نوارهای کاغذی با عرض حدودا دو و نیم سانت چسبانده بودم و روی آن ها را با چسب پنج سانتی رنگی پوشانده بودم. برای دخترها از چسب زرد و برای پسرها از چسب نارنجی استفاده کردم. هر دستبند را روی دست بچه ها می گذاشتم و با چسب نواری معمولی دو طرف نوار کاغذی را روی هم چسب می زدم. به سه نفر از بچه ها که با کلاس همراهی نکرده بودند دستبند ندادم و گفتم در صورت همکاری کردن شان در جلسه ی بعد، دستبند خواهند گرفت. یکی از این نخاله ها، محمد حسام بود!. یعنی من مرده ی این عادل بودن خودم هستم! هووووف!

البته این را هم بگویم بچه ام در کلاس دوست ناباب دارد ها! وگرنه بسیار حرف گوش کن و زرنگ است!. و از آن جا که ما در خانه، مادر او هستیم و عدالت مدالت سرمان نمی شود با او خصوصی کار می کنیم و دسته گل مان را به کلاس می رسانیم که از درس عقب نماند!بووووس



ارسال شده توسط لیلی در 91/3/23:: 11:24 صبح

 قرار بود سوره ی کوثر را به بچه ها آموزش بدهم. از چند روز قبل در این فکر بودم که داستان را چه طور باید در حد فهم بچه های 4-5 ساله تعریف کنم. داستان این سوره دو نکته ی خاص و اساسی داشت که کودکانه کردن شان برایم راحت نبود. یکی توضیح دادن واژه ی "ابتر" و دیگری تفسیر واژه ی "وانحر". بعد از مشورت کردن با خانم نوری و کتابِ "دوست من قرآن" ویژه ی تدریس سوره ی کوثر خواندن و سی دیِ قصه های قرآنیِ جز سی گوش کردن و تماس با خاله فخری گل و ماه که سال هاست در مکتب القرآن قم مشغول به کار است، به نتایج زیر دست یافتممدرک داشتن:

1) برای ورود به قصه، گریزی به جاهلیت مردم زمان پیامبر بزنم. به این صورت که برای بچه ها از رفتارهای اشتباه مردم آن زمان که از روی نادانی بوده، توضیح بدهم. رفتارهایی مثل رعایت نکردن بهداشت، خوردن آب و غذای آلوده، جنگ کردن ها و دعواهای بی مورد و ... . بعد هم بگویم یکی دیگر از عادت های بد و غلط مردم آن زمان این بوده که؛ پسرها را بیشتر از دخترها دوست داشته اند.

2) توضیح مختصر و مفید و بسیار عالی که برای واژه ی ابتر یافتم این بود: « در آن زمان ها به هر کسی که پسر نداشت می گفتند ابتر». همین!

3) با خانم نوری تصمیم گرفتیم هیچ حرفی از قربانی کردن و کشتن و خونریزی به میان نیاید. فقط به بچه ها بگویم چون خداوند هدیه ی بزرگی به پیامبر داده بود، پیامبر هم به دستور خدا گوشت یک شتر بزرگ را بین فقرا و نیازمندان تقسیم کردند.

البته چون بچه های من کوچولو تشریف دارند و کم طاقت، کار به صحبت از شتر نکشید و مجبور شدم بعد از این که خداوند حضرت فاطمه (سلام الله علیها) را به پیامبر هدیه داد، قصه را تمام کنم!

زیبازیبا

 برای مرور درس العجله ندامه تصاویر بچه هایی را که موقع پیاده شدن از اتوبوس مدرسه عجله کرده بودند و یکی شان همراه وسایلش روی زمین ولو شده بود، روی تابلو چسباندم و با بچه ها موضوع را بررسی کردیم!گیج شدم

زیبازیبا

 با استفاده از کلاه دانایی سفارش های تدریس شده را از بچه ها پرسیدم!. کلاه دانایی عبارت است از یک کاسه ی یک بار مصرف که با چسب های رنگی تزیین شده و روی سر هر کسی بگذارید، می تواند به سئوالات شما پاسخ درست بدهد!پوزخند خدایا! ما را به خاطر این خالی بندی ها ببخش!نکته بین. برای تهیه ی این کلاه ها می توانید به وبلاگ خانم نوری مراجعه کنید و درخواست خود را، سفارش بدهید!قاط زدم

زیبازیبا

 با توجه به این که بنده شدیدا به دکمه ها علاقه مندم، چند عدد دکمه را که از قبل آهن ربایی کرده بودم(آهن ربا را با چسب حرارتی به دکمه ها چسبانده بودم) سر کلاس بردم و بعد از کشیدن یک بلوز دخترانه روی تابلو، از بچه ها خواستم سوره ی توحید را بخوانند تا با خواندن هر آیه یکی از دکمه های بلوز سر جایش چسبانده شود. نمونه ی کارهای دکمه ای من و جیگرک!

زیبازیبا

 برگه کاری که برای سفارش العجله ندامه آماده کرده بودم به این صورت بود که: یک پسر کوچولوی خیلی خیلی خوب و مودب و لج درآور موقع صحبت کردن مادرِ نگون بخت خویش با تلفن، مدام غر می زد و عجله می کرد و مااااااااااااماااااااااااان مااااااااماااااااان می کرد. بچه ها باید تصویر پسرک را که با یک ماز پیچ در پیچ از یک هواپیمای اسباب بازی جدا شده بود، به هواپیما می رساندند. در واقع قرار بود بچه ها، به پسرک کمک کنند تا زمانی که مادرش مشغول صحبت کردن با تلفن است، از روی اعصاب مبارک مامان جانش پیاده شود و با اسباب بازی اش بازی کند و این قدر عجله نکند!عصبانی شدم!. قسمت جالب کاری که با بچه ها انجام می دهم و سفارش هایی که برای تدریس آماده می کنم این است که محمد حسام دقیقا هم سن بچه های کلاس است و من این وسط، دقیقا می دانم بچه های این سن و سال چه اخلاق هایی دارند و این دانستنم باعث می شود گاهی وقت ها، کمی تا قسمتی دست روی نقاط ضعف آن هابگذارم و به نفع خودم مخ بچه ها را به کار بگیرم! یوحاحاحا!

این بود ماجرای روز ششم!



ارسال شده توسط لیلی در 91/3/21:: 12:34 عصر

مطلب مربوط به روز پنجم را یک بار نوشتم و پرید. اعصاب نداریم باور کنید!!!.

اول از همه بگویم که داستان چوپان و بره ها را روز چهارم برای بچه ها گفته بودم نه روز سوم. گفتم بگویم که بدانید. آن دنیا یقه ی ما را نگیرید که چرا دروغ گفتی! تحمل این یکی را نداریم!. روز پنجم روز رضایت بخشی نبود. بعد از چند روز تعطیلی آمده بودیم و انگار همه مان پنچر بودیم. هم من و هم بچه ها. کلاس، هیجانی را که می خواستم نداشت. سفارش العجلةُ الندامة را به بچه ها آموزش دادم. داستان، مربوط به خانواده ای بود که می خواستند به مسافرت بروند. پدر خانواده با سرعت بالا رانندگی کرده بود و چون عجله کرده بود تصادف کرده بودند و برنامه ی مسافرت شان به هم خورده بود. من داستان را این گونه تغییر دادم که؛ بچه ها مدام به پدرشان می گفتند بابا تند برو بابا تند برو!!! پدر هم چون عجله کرده بوده و با سرعت رانندگی کرده بود و تصادف کرده بودند. تقصیر را انداختم گردن بچه ها! پوزخند العجلةُ الندامة

قسمت خوب جلسه ی پنجم زمانی اتفاق افتاد که کلاس تمام شده بود و بچه ها توی اتاق بازی مشغول بازی بودند. مادر یکی از بچه ها مثل این که یک دفعه چیزی یادش آمده باشد، گفت:« راستی! خانم موسوی چه شعری برای مونس خوندین؟! مونس گفت خانم مون برام یه شعر خونده. برام خوندش ها! یادم رفته!» خیلی مایه خوشحالی بود برای من که مونس شعر مربوط به خودش را فقط با یک بار خواندن حفظ شده بود. آن هم موقع حضور و غیاب، نه دقایق پایانی کلاس. شعر را که برای مادر مونس خواندم مادر امیر هم گفت: « آره خانم موسوی امیر چی می گه؟ اونم می گه خانم مون به من می گه تو شیری!!!». شعر امیر را هم برای مادرش خواندم. بعد، مادر فاطمه محیا با ذوق کودکانه ای پرسید:« فاطمه محیا چی؟!!!!!! اونم شعر داره؟!!!»

خانم نوری به من پیشنهاد کرده بود شعر مربوط به هر کدام از بچه ها را روی کارت بنویسم و به خانواده های شان بدهم. ایشان معتقد است وقتی جملات و شعرهایی که بار مثبت بالا دارد هم در خانه و هم در کلاس تکرار شود این برچسب های مثبت روی بچه ها تاثیر خوبی می گذارد و آن ها را تبدیل به "بچه مثبت" هایی می کند که ناچارند برای از دست ندادن این برچسب ها، خوب باقی بمانند! پوزخند. برای انجام دادن چنین کاری شک داشتم. نمی دانم چرا از درون مایل به انجام دادنش نبودم. یا حداقل فکر می کردم زمانش نباید حالا باشد. بعد از پیش آمدن این ماجرا فهمیدم دلیل تردیدم چه بوده!. من دقیقا همین را دلم می خواسته. این که بازخورد اشعار را از خانواده ها دریافت کنم. این که بچه ها ناقل این اشعار به خانه های شان باشند، نه من!. به این ترتیب می توانم میزان جذابیت این کار را از روی زمانی که طول می کشد تا بچه ها بتوانند شعر مربوط به خودشان و بقیه ی دوستان شان را از حفظ بخوانند، محک بزنمچشمک.  

تصمیمی که در حال حاضر دارم این است که پایانِ ترم اول یا پایان دوره ی کلاس های تابستانی، شعر مربوط به هر کدام از بچه ها را روی کارتی زیبا بنویسم و به عنوان هدیه به او بدهم و بگویم:« این همان شعری ست که همیشه برایت می خواندمبووووس



ارسال شده توسط لیلی در 91/2/5:: 9:40 صبح

روز اول روضه ی خونه ی پدرشوهرم یه خانمی اومد زنگ ما رو زد و گفت که از شاگردهای سخنران مجلس طبقه پایین مون هستن. گفت چون اون ها نبودن زنگ ما رو زده. ظاهرا می خواستن برای برنامه شون سخنران ما رو دعوت کنن و ایشون هم بهشون گفته چون به ما قول داده نمی تونه برای مجلس اون ها باشه ولی چون خونه ی پدرشوهرم خونه ی عموش هست می دونه که اشکالی نداره اگه اون ها هم تو برنامه شکرت کنن. خانمه که مسئول موسسه بود می گفت می خواسته از بابت صاحبخونه هم خیالش راحت بشه. گفتم هیچ مشکلی نیست و محدودیتی وجود نداره و هر کس رو دلشون خواست می تونن دعوت کنن برای روضه.

خلاصه می کنم:

من و اون خانم وارد یه سری مذاکرات درباره ی آموزش به بچه های موسسه شون برای ترم تابستانی شدیم. محل موسسه به خونه ی ما خیلی نزدیکه و این واقعا عالیه. هم به این خاطر که خیالم از رفت و آمد راحته و هم به این خاطر که تابستون این جا اون قدر گرمه که آدم دلش می خواد در کمترین زمان ممکن خودش رو به محل مورد نظرش برسونه!!! مگر این که ماشین داشته باشه که من ندارم.

قراره یه روز بعد از ظهر، برم که مکان کلاس بچه ها رو از نزدیک ببینم و درباره ی کار با هم صحبت کنیم. فکر کنم از خرداد ماه دوباره قسمت " یادداشت های مهدکودکی" راه بیفته.تبسم

نمی دونم شما چه قدر اون مطالب رو دوست داشتین ولی خودم واقعا خوشحال بودم برای مکتوب کردن شون. حداقلش این بود که برای من یادگاری باقی می موندن و حداکثرش این بود که ممکن بود به درد کسی بخورن!مدرک داشتن

پاورقی؛

در قسمت آرشیو مطالب، یادداشت های مهدکودکی قابل مشاهده هستند.



ارسال شده توسط لیلی در 90/12/8:: 12:47 صبح

مامانم و بابام دو تاشون تو بیمارستان کار می کنن. رییساشون خیلی بدجنسن!. می گن بخش شلوغه. مامانم یه بچه تو شیکمش داره. مامانم می خواد تو خونه باشه چون بچه تو شیکمش داره ولی ریساشون نمی ذارن! می گن بخش شلوغه!



ارسال شده توسط لیلی در 90/12/7:: 9:41 عصر

امروز فقط رفتیم مهد که وروجک عکس بگیره. چون قرار بود عکاس بیاد و من که چند وقتی بود می خواستم عکس 3*4 ازش بگیرم دیدم فرصت خوبیه. دو تا خانم و یه آقا و یه دوربین و چند تا ساک و چمدون پر از لباس های مختلف و خرت و پرت اومده بودن برای عکس گرفتن از بچه ها. وروجکِ من یه عکس پرسنلی با لباس شخصی گرفت و یه عکس با لباس تکاوری و تفنگ. چون داداشش هم که مهد می رفت یه عکس با لباس تکاوری و تفنگ گرفته بود که وروجک از اون عکس خوشش می اومد.

پیک بهاری بچه ها رو هم تحویل دادم که ببرن برای کپی. امروز پیکِ بقیه ی مربی ها رو هم دیدم. بر خلاف چیزی که فکر می کردم خیلی خوب طراحی شده بودن. فکر می کردم پیکی که من تحویل می دم دیگه همتا نداره!!!!! ولی دیدم تجربه و سابقه ی کار، چیزی نیست که بشه با داشتن اطلاعات کامپیوتری نصفه نیمه ی من مقایسه ش کرد. پیک های دستی ِاون ها با سابقه کار حداقل 6 ماه(مهر تا اسفند 90) خیلی کامل تر و جامع تر از پیک کامپیوتری من با سابقه ی دو هفته کار بود!



   1   2      >