سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط لیلی در 90/12/27:: 8:33 عصر

خدمت دوستان گل و ناز و همیشه در صحنه ی پارسی بلاگیپوزخند عرض تبریک و شادباش پیشاپیش دارم. برای همه ی همراهی های بی دریغ و بی منت و بدون توقع تان در طول سال نود، ممنونم. همان طور که در جریان هستیدچشمک اگر خدا بخواهد، عازم سفر به شهر قم هستیم. برای همه دعا خواهم کرد ان شاالله. باشد که اجابت گردد. آمین.


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 90/12/18:: 1:7 صبح

اگه تو نبودی من اینی نبودم که الان هستم.

شاد و با انرژی و با اعتماد به نفس. اعتماد به نفسی که زبانزد بچه های دوره ی تکمیلی شده بود. 

خدا تو رو برای من همیشه نگه داره و آرزوی من رو برآورده کنه: رفتنم قبل از تو باشه. که بی تو بودن رو نمی تونم تصور کنم.

آمین


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 90/12/16:: 12:37 صبح

گوشی م رو ویبره ست. همسرم زنگ زده ببینه کلاسم کی تموم می شه که بیاد دنبالم. از کلاس میام بیرون تا جواب تلفنش رو بدم؛

- کلاسِت کِی تموم می شه؟

- یه ربع بیست دقیقه ی دیگه بیا.

- نه کلا کلاس تون ساعت چند تمام می شه!؟

در حالی که خسته شدم و دلم می خواد کلاس زودتر تمام بشه می گم:

- چه می دونم!! هر وقت که استاد بی خیال بشه!!

به این می گن آخر علاقه به درس و احترام به استاد!

پاورقی؛

دارم دوره ی تکمیلی تربیت مربی رو می گذرونم. فکر نکنید مهدکودک می رم و براتون از بچه ها و اتفاقات مهد نمی نویسم ها!


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 90/3/6:: 1:0 صبح

واقعا یادم نمیاد دفعه ی قبل که رفتم اردو کی بوده! ولی آخرین اردویی که رفتم همین امروز بود ! امروز یعنی 5 شنبه 5 خرداد . هر چند تاریخ بروزرسانی این پست می شه فردا یعنی جمعه 6 خرداد.

خیلی خوب بود . با مامان و دوستاش و دو تا زنداداش هام رفتیم اردو ! البته به همراه بچه هامون ! خیلی خوب بود . من آرام بودم به همین خاطر به هیچ چیز گیر ندادم و برای هیچ موردی غر نزدم ! البته تا جایی که یادم میاد ! شاید این فقط نظر خودم باشه ! کلا چند وقتی می شه که این جوری دارم زندگی میکنم . شاید حدود 2 یا 3 سال باشه ! سعی می کنم مسایل رو بیشتر از اون چیزی که هستن سخت و پیچیده نکنم و اجازه بدم اتفاقات روال عادی خودشون رو طی کنن . چون به این نتیجه رسیدم که در نهایت اتفاقی که باید بیوفته می افته ! مثلا همین امروز (یعنی در واقع دیروز) اتوبوسی که باهاش رفته بودیم در مسیر برگشت چندین دفعه خراب شد و ما مجبور شدیم کلی صبر کنیم تا راننده و دو نفر مرد دیگری که همراه مون بودن ماشین رو راه بندازن ! این خرابی های پشت سر هم واقعا کلافه کننده بود ولی من تصمیم گرفته بودم که بهم خوش بگذره و خوش هم گذشت ! الحمدلله !

نمی دونم چه طور می شه این حس رو به وجود آورد . حس خوش بین بودن و سخت نگرفتن مسایلی که حل کردن شون واقعا به دست ما نیست ! به هر حال به لطف خدا من تونستم تا حد زیادی حساسیت هام رو کم کنم . به خیلی ها هم توصیه کردم و در بعضی موارد بهم گفتن که راهنمایی هام به دردشون خورده و خیلی راحت تر تونستن با شرایط بسازن !

و اما در حال حاضر چیزی که الان دارم باهاش کنار میام دلتنگی شدیده ! دلتنگی برای کسی که یه هفته ست ازش دورم و با اینکه قبل تر  مسافرت های بیشتر از یک هفته هم داشتم این دوری برام عادت نمی شه ! هر دفعه که برای دیدن خانواده م مجبور می شم چند روزی ترکش کنم دقیقا از شب اول یا دوم خوابش رو می بینم و بعد صبح با یک حس دلتنگی شدید و شیرین و سخت! از خواب بیدار می شم . و این داستان خوابهای تنگ کننده ی دل ، تا زمانی که به شهر خودم برگردم ادامه داره ! الان چرا موضوع از اردو به این جا کشیده شد !!! خودم هم نمی دونم ! 


کلمات کلیدی :