صدای گنجشکا میاد؟ یعنی واقعا بهار نزدیکه؟!
دلم یه مسافرت میخواد. در واقع دلم جاااااده میخواد. جادهی بهاری. نسیم خنک بخوره تو صورتم. دستمو از پنجره بیرون بیارم. دو طرف جاده ســـــــــــــبز باشه. ببعیها مشغول چریدن!...
آخی...
باور کن توی این هوای سرد کمی گل و گردنت را بیشتر بپوشانی هم به سلامتی این دنیایت کمک میکنی هم به سلامتی آن دنیایت. از من گفتن!
کلمات کلیدی: سر و گردن باز!!+سرمای این دنیا+ گرمای آن دنیا
وقتی امام علی علیه السلام به فرزندشان امام حسن علیه السلام می فرمایند از تاریخ عبرت بگیر حتما قصدشان از این نصیحت ما هم هستیم.
من و تو به عنوان دختران این مرز و بوم که خورشید اسلام قرنهاست به سرزمینمان تابیده، وقتی به ماجرای محرم و عاشورا نگاه میکنیم غیر از داغ برادر و عمو و طفل شیرخواره، غیر از سوختن از حرارت آتش، غیر از یتیمی و اسیری، غیر از گرفتار شدن در دام دشمنی که کینههای قدیمی چندیندهسالهاش سر باز کرده و از جوانمردی و آزادگی بویی نبرده چیزهای دیگری هم میبینیم. چیزهایی که هر روز با آنها رو به روییم. هر سال. هر ماه. وقتی دختری به خانهی بخت میرود، وقتی طفلی به او عطا میشود، وقتی طفل شیرخوارهاش را از شیرهی جان سیراب میکند، اینها مقدمهی رسیدن به او به یکی از ماجراهای مخفی روز عاشوراست. نه ماجرای علی اصغر امام. نه.
ماجرای مادر حضرت علیاصغر و بیبی رقیه. مادر حضرت علیاکبر. مادر حضرت سجاد. مادرانی که وقتی به خانهی امام وارد شدند، وقتی خداوند به آنها طفلی عطا کرد، وقتی به فرزندشان شیر میخوراندند؛ کینه و نفرت عمهها را جرعهجرعه به کام بچهها نریختند.
ماجرای عاشقی حضرت زینب و بچههای امام حسین چیزی نبود که روز عاشورا و ماجراهایش باعثش شده باشند. اگر همسران امام حسین مثل ما میاندیشیدند، اگر خواهرشوهر دیو بود و غیرقابل اعتماد و محبتش از روی غرض و لبخندش از روی مرض، کجا فریاد عمه جان عمه جان اطفال، دشت کربلا را پر میکرد؟ شاید هم همهی اینها افسانه است. شاید این چنین نبوده، شورش کردهاند که اشک ما دربیاید برای غریبی و بی کسی بچههای امام حسین!. اصلا اگر این بچهها خالهای داشتند که همراهشان بود عمرا اگر به دامن عمه پناه میبردند. حالا گیریم که عمهشان حضرت زینب باشد. گیریم که دختر امام باشد و خواهر امام!!!
این حرف درست است ها!. باور کنید. دختر امام بودن و خواهر امام بودن چیزی از نچسب بودن عمهها برای بعضیها کم نمیکند. ما میتوانیم خاله زنک و سطحینگر و حسود و دهنبین باشیم، میتوانیم حتی با دختر پیغمبر و خواهر پیغمبر هم سازگاری نداشته باشیم، همانطور که زنان حضرت یعقوب از ابناس عمهی حضرت یوسف که زنی عالمه و کامله در عصر خویش بود، گله داشتند که چرا یوسف را بیشتر از فرزندان ما دوست داری؟، چرا یعقوب پسران ما را جانشین خود قرار نمیدهد؟ چرا یوسف را نازپروردهی خویش قرار داده؟ چرا تو چنینی؟ چرا برادرت چنان است؟ چرا...
چه قدر فرق است بین همسران امام حسین و همسران حضرت یعقوب. ما در کدام گروهیم؟
و دوباره یه ماجرای دیگه از ظهر خانه نبودنهای محمدحسام؛
نشسته پا به پای من که کویلهای ملیلهکاغذی آماده میکردم نوارهای کاغذی رنگی رو پیچیده و به قول خودش برگ درست کرده و یه تکه امدیاف رو کادربندی کرده و عکسش رو چسبونده وسطش و رفته مدرسه. عصر که اومد خونه باباش رفته بود سر کار. پرسید: مامان! بابا قاب منو دید؟ گفتم: نه، خودت باید بهش نشون بدی. با حالتِ تعجب و اعتراض و شما چرا متوجه نیستی، به من میگه: مامااااااااااان من ظهرا خونه نیستما!!!!
ساعت چهار و نیم میاد خونه. بعد از چند روز که از مدرسهها گذشته تازه یادش اومده که انگار یه وعدهی غذایی رو خونه نیست!. وقتی دید ماکارونی روی گازه پرسید مامااااااان!! ما عصرا ناهار میخوریم؟
- نه، ظهرا.
- من ظهر میرم مدرسه؟
-بله
- یعنی وقتی من خونه نیستم شما ناهار میخورید؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
- بله
- داداش زودتر از من میاد خونه؟ اون صبح میره تا ظهر، من ظهر میرم تا عصر؟!
- بله
- داداش هم وقتی میاد خونه ناهار میخوره؟
- بله. من و بابا و داداش ناهار میخوریم. (دیگه اینجا اشک توی چشمای من جمع شده بود! فکر کردم دلش میخواد با خانواده باشه!)
- پس یعنی برای من غذا نمیمونه؟!!!!!!!!!!!!!!
- ای شکمو!
یعنی واقعا اگه آدم بچههاش رو درست تربیت نکرده باشه این تلویزیون به تنهایی میتونه همون آدم رو روانهی تیمارستان بکنه!! تبلیغ گیرندهی دیجیتال سروش جم رو دیدین؟ تبلیغ کنسول بازی امپراتور رو چی؟ یا بالابالا؟ حتی کباب پز پلین که حسام من عاشقش شده!
ما باید چیکار کنیم که پدر و مادرهای این نسل هستیم؟ اگه یه بچهای دلش بره برای این تبلیغات بچهگولزن و حرف پدر و مادر هم توی کت مبارکش نره، چه قدر باید صبح تا شب بچههه اعصابش به هم بریزه و مامان و باباهه هم روانی بشن؟!
والا اصول تربیتی درمیماند از این همه فشار و تناقض و تحمیل ناخواستهی خواستنیهای رنگووارنگ!
من بچهها رو از وقتی خیلی کوچیکتر بودن موقع بیرون بردن از خونه طوری برنامهریزی میکردم که بدونن برای چه کاری داریم میریم بیرون و برای چه کاری نداریم میریم میریم! یعن دقیقا برنامهریزیشون میکردم. مثلا میدونستن ما قرار نیست اسباببازی بخریم. قراره بریم لباس بخریم. بعد از خرید لباس بستنی هم میخریم. دیگه همین بود و غیر از این نبود. اگه اسباببازی توی مسیر میدیدیم میایستادیم و تماشاشون میکردیم و دوباره راه میافتادیم. هیچ حرفی هم توش نبود. چون قرار نبود بخریم. حالا هم تبلیغات تلویزیونی طبق همون برنامهریزیها دیده میشه و چون میدونن برنامهای برای خریدشون نیست گیرهای ناجور نمیدن ولی از همون گیرهای جوری که گاهی میدن میتونم تصور کنم ممکنه چه بلایی سر بقیهی خانوادهها بیاد. این واقعا اذیتکنندهست.
بد آوردیم. بد آوردیم که چند سال زودتر به دنیا نیومدیم که حالا باید این همه برنامه داشته باشیم برای هر کاری. برای هر چیزی. برای هر چیزی که در آینده قراره اتفاق بیوفته و ما ازش بیخبریم هم باید پی ریخته باشیم، باید آجر چیده باشیم، باید عمیق گود کرده باشیم که تا ثریا کج نره!!!! طفلکی ما!