سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط لیلی در 89/4/31:: 1:56 صبح

النگور

می شود نام دست آویز  ِ دست ِ مادر

وقتی پسرک برای گفتن النگو

 انگور را به تحریف می کشد !

...

سبک نوشتن این پست ، تقلیدی ست از پدرانه نوشتهای این صفحه !


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 89/4/27:: 3:14 صبح

خدمت خانمهای عزیز بگم که مواد لازم

1. برنج 4 پیمانه

2. بادمجان 2 عدد متوسط

3. گوچه دو عدد متوسط

4. سینه ی مرغ یک عدد

5. ماست سفت و کم آب یک لیوان

6. زعفران و زردچوبه و دارچین و نمک به مقدار نیاز

بادمجان ها را سرخ کنید .. سینه ی مرغ را به قطعه های مربع شکل حدود 1.5 در 1.5 سانتی متری ببرید و با زردچوبه سرخ کنید .. گوجه ها را حلقه حلقه ببرید .. برنج را آبکش کنید .

   ادامه ی دستور غذا در این صفحه   

کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 89/4/24:: 2:10 صبح

رخت ِ زیبای آسمانی را

خواهرم با غرور  بر سر کن

نه خجالت بکش نه غمگین باش

چادرت ارزش است باور کن

خب ! نظرات شما رو خوندم .. حالا دخترهای خوبی باشید و نظر من رو هم بخونید !!!

 من چادر قدیمی و سنتی ایرانی رو با هیچ چادری عوض نمی کنم .. البته منظورم از قدیمی ، قجری نیست .. اینجا برای روشن شدن موضوع از اصطلاح چادر شنلی استفاده می کنم .. با چادر آستین دار هم مشکلی ندارم .. شاید بعضی ها خیلی با اون چادر راحت باشن .. مهم ترین دلیل موضع گرفتن من در مقابل اون چادر این بود که اسم ملی گذاشتن براش .. یعنی این چادری رو که سالهای سال مرسوم بود  و ما سرمون می کردیم به کشک هم حساب نکردن .. این چادر شنلی الان هیچ اسمی نداره .. دقیقا هیچ اسمی .. من درست نمی دونم باید چی صداش کنم .. شما یه سر به فروشگاه های مانتو فروشی که چادرهای جدید الورود رو هم می فروشن بزنید  .. خواهید دید که همه ی چادرها اسم دارن : ملی ، عربی ، جده ، کربلا ، شالدار ، .... !!! من اینها رو خودم به چشم دیدم .. ولی چادری که ما نسل در نسل سرمون می کردیم هیچ اسمی نداره .. از نظر من چادر ملی یعنی چادری که مادر و مادر بزرگم سرشون می کردن ، نه چادری که دختر من سرش می کنه .. ( الهی من قربونش برم  ) .. و اما داستان چادر رنگی و مشکی ..

اگه حوصله ت خیلی زیاده برو اینجا بقیه ش رو بخون ...

کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 89/4/22:: 3:35 صبح

هی حرف می زنه و هی یه چیزی تو دلم آب می شه .. آب می شه و من حس می کنم اونی که داره آب می شه شیرین هم هست .. یعنی یه چیز آب شونده ی شیرین !!

*- : ببین من دارم اینا رو به تو می گم چون می دونم نمی ری جایی بگی .. می دونم پیش خودت می مونه .. همیشه من و زهرا به هم می گیم خوبی لیلی به اینه که پشت سر کسی غیبت نمی کنه .. می شه راحت باهاش حرف  بزنی .. هیچ وقت نمی شه که ببینی داره از کسی بد می گه !!!

دست می ذارم روی سینه و می خندم و می گم : قربانَـت !

*- : نه اینو دارم جدی بهت می گم .. یعنی می خوام بدونی که این یه خصوصیت برجسته ست در مورد تو .. می خوام که قدر خودتو بدونی !

هی دارم شیرین می شم .. شیرین .. شیرین .. شیرین تر .. دارم شکرک می زنم .. خدایا لطفا کمی به من جنبه بده !

..........................  

لطفا برید و این مطلب رو بخونید .. بعد اگه دوست داشتید در موردش با هم حرف بزنیم !


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 89/4/16:: 4:14 صبح

چند ماه پیش ، وقتی به دستم رسید فقط یک بار نگاهش کردم و بعد گذاشتم اش پیش بقیه ی کارت ها و مدارک .. فقط یک بار نگاهش کردم و بغض کردم و گوشه ی چشمم نمناک شد .. برای خودم غصه خوردم .. برای مرگ خودم غصه خوردم .. بس که من خودخواهم .. برای روزی که دیگر کاری از دستم بر نمی آید .. برای روزی که دیگر نیستم و دیگران می گویند خودش اینطور دلش می خواسته ..  در دلم آرزو کردم که ای کاش چنین روزی فرا برسد .. ای کاش اولین لحظه ی مرگم این یکی هم باطل نشود مثل بقیه ی کارت ها و مدارک .. ای کاش آخرین لحظه ی زندگی ام تاریخ انقضای آن نباشد ، مثل شناسنامه و گواهینامه و کارت ملی و دفترچه ی بیمه و ...

............

دیشب ، وقتی ناغافل نیمه ی مکمل کارت خودم را توی جیب پیراهنت دیدم نمی دانی چقدر خوشحال شدم .. خوشحال شدم برای دل دریایی ات و برای قلب بخشنده ات و خوشحال شدم که دلخواست مان یکی ست !

شاید این دو کارت تنها بخش مشترک وصیت نامه ی ما دو تا باشد ! خوشحالم .. خیلی خوشحالم ! خدایا شکرت !


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 89/4/15:: 8:47 صبح

امروز وارد 33 سالگی شدی .. نه نه .. فردا وارد 33 سالگی می شوی .. امروز 32 ساله هستی .. 10 روز قبل از اینکه وارد 23 سالگی بشوی من به خواستگاری ت جواب مثبت دادم .. و امروز 10 سال و 10 روز از آن روز می گذرد .. می بینی اعداد چه معنای بزرگی دارند ؟

چه زود گذشت .. باور می کنی که من و تو 10 سال و 10 روز است که تصمیم گرفته ایم با هم باشیم برای همیشه ؟!

تولدت مبارک


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 89/4/12:: 4:4 عصر

* تقدیم به همسر مهربانم

من خودم می تونم مسیر ها رو پیدا کنم ها .. فقط یه موضوعی رو می خواستم بگم ؛

?) می تونم بهت زنگ بزنم و مسیرها رو ازت بپرسم و یه کوچولو به قبض موبایلم اضافه بشه !

?) می تونم خودم مسیرها رو پیدا کنم و بعد مجبور بشی بری کلی بنزین بزنی !

حالا با توجه به اینکه سهمیه ی بنزین مون هم تموم شده کدوم گزینه رو انتخاب می کنی !

...............................

 * ببینید من اصلا قبول ندارم که همه می گن خانمها وقتی چراغ سبز می شه سریع حرکت نمی کنن ! شما خودتون رو بذارید جای من .. وقتی پشت چراغ قرمز هستین و بچه ی دو سال و یک ماه و نوزده روزه تون میگه مامان آب بده میذارید بچه تشنه بمونه ؟! و پاتون رو میذارید روی گاز تا ماشین پشت سری که مثلا یه مریض رو به موت رو داره به بیمارستان می رسونه سریع تر به کارش برسه !؟ حاشا و کلا اگه من همچین کاری بکنم !؟ شما رو نمی دونم ! به هر حال من اصلا قبول ندارم که همه می گن خانمها وقتی چراغ سبز می شه سریع حرکت نمی کنن !

 


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 89/4/11:: 1:0 صبح

همین که ماشین رو جا به جا می کنی تا درست روبروی در پارکینگ قرار بگیره که من فردا صبح راحت تر بتونم درش بیارم یعنی که راحتی منو میخوای ! بدبینانه ش اینه که فکر کنم نگران ماشینت هستی .. ولی نه من بدبینم و نه تو نگران ماشین .. تو به راحتی من فکر می کنی و من تو دلم خدا رو شکر می کنم !

 

 

اون ستاره ای که توی پنجره ی کامنت کنار آیکون شکلک هاست برای قشنگی نیست .. ازش استفاده کنید !


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 89/4/9:: 1:16 عصر

 

lifeonearth


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 89/4/7:: 10:0 صبح

چند دقیقه ای دیر شده .. این دم رفتنی هی می رود دستشویی و هی می آید .. هی دوباره .. سه باره .. با چند دقیقه تاخیر می رسانی اش به باشگاه .. می رود توی سالن را نگاه می کند و سریع بر میگردد ؛ مامان بچه ها دارن بازی می کنن ، من میترسم برم ، شما هم بیا .. همینکه دست میبری سوئیچ را بچرخانی و ماشین را خاموش کنی و با او بروی داخل باشگاه حس بدجنسی مادرانه ات گل می کند .. میخکوب میشوی روی صندلی .. می گویی ؛ برو .. برو بگو سلام .. هیچی بهت نمیگه .. میگه بیا مشغول شو ! .. قیافه اش درهم می شود .. چند قدم با شک بر می دارد .. منتظر است بروی همراهش و به مربی سفارشش را بکنی .. دیگر جای ماندن تو نیست .. باید بروی و بگذاری خودش مشکل را حل کند .. می روی چند متر جلوتر پارک می کنی .. طوری که هوایش را داشته باشی و او متوجه نشود .. چند دقیقه از توی آینه باشگاه را زیر نظر می گیری مبادا پسرک از در بیاید بیرون .. نه ! خبری نیست ، ظاهرا رفته ! تمام طول مسیر تا خانه را فکر می کنی .. فکرهای عجیب غریب .. مادرانه .. دلشورانه .. بدبینانه .. عذاب وجدانانه .. سرکوفت زنانه .. نکند با خودش فکر کند چه مادر بی خیال و بی رحمی دارم که رهایم می کند و می رود !؟ نکند که با خودش فکر کند برایم مهم نیست چه اتفاقی بین او و مربی می افتد !؟ باید تا ساعت 10:30 صبور باشم .. باید با روی خوش بروم دنبالش .. باید بداند که برای مرد شدن راه درازی در پیش دارد ! باید بداند که مادرش ناچار است رفیق نیمه راه باشد ..  نیمه ی دیگر راه را باید مردانه قدم بردارد !


کلمات کلیدی :

   1   2      >