سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط لیلی در 91/4/1:: 4:6 عصر

31/خرداد/91

امروز جلسه ی آخر خرداد ماه بود. هوا پر از ذرات خاک بود. محمد حسام را که خواب بود، بیدار نکردم و گذاشتم پیش داداش جانش بماند. هر وقت کلاس داشتیم حسام با دوچرخه می آمد و من پیاده به دنبالش. فکر می کردم خیلی انژری می گیرد این کار از من. مدام باید مراقبش می بودم که کنار خیابان رانندگی کند!. امروز که تنها رفتم آن قدر خسته و کوفته رسیدم به مهد که نگو. با حسام که می رفتیم مجبور بودم آهسته راه بروم. امروز ولی آن قدر تند تند راه می رفتم که نفسم گرفت!

مهد حسابی خلوت بود. از هفده نفر بچه های کلاس من فقط شش نفر آمدند و این باعث شد من به یک کشف بزرگ دست پیدا کنم. فکر می کردم وقتی کلاس شلوغ باشد هیجان بیشتری دارد. چون به هر حال بین این همه بچه، چند نفری پیدا می شد که با صدای بلند درس را جواب بدهند و کلاس شور و حال پیدا کند. امروز که تعداد بچه ها کم بود متوجه شدم حتی بچه های آرام کلاسِ شلوغ هم در یک کلاس خلوت، شلوغ می شوند! یعنی خلوتی کلاس باعث شده بود بتوانم به تک تک بچه ها توجه کنم و آن ها شاداب تر و با انرژی تر شده بودند. چنان حظی بردم از کلاس که نگو. چندین مرتبه شعر سفارش وبالوالدین احسانا را با بچه ها تکرار کردیم. از قبل قرار بود استخر توپ را بیاورم توی کلاس که برای درس پرسیدن از آن استفاده کنم. کاری که اگر کلاس هفده نفره بود اصلا امکان انجامش وجود نداشت. بچه ها یکی یکی توی استخر می پریدند و مدت زمان هر کدام برای ماندن در استخر به اندازه ی زمانی بود که ما یک بار شعر سفارش وبالوالدین احسانا را با صدای بلند بخوانیم. بعد نوبت نفر بعدی می شد.

وقتی کمک می کنم به مامان و به بابا

از ته دل می خندن مثل گلای زیبا

لباس و کیف و کفشو سر جاشون می ذارم

اسباب بازیهام رو هم زودِ زود برمی دارم

سفره رو جمع می کنم عجب گلی می کارم

کار دیگری که انجام دادیم و باز هم به دلیل خلوتی کلاس خیلی عالی انجام شد درست کردن کارت سفارش بود. هر کدام از بچه ها دستش را روی کاغذ آچار تا شده می گذاشت و من دور انگشت هایش خط می کشیدم. بعد تای کاغذ را باز می کردیم و تصویر مربوط به سفارش را داخل آن می چسباندیم. وقتی من سرگرم قیچی کردن کاغذها و چسباندن آهن ربا بودم بچه ها به طور کاملا آزادانه با توپ ها و استخر بادی سرگرم بودند و من با نیش تا بناگوش باز بدون این که حتی زیرچشمی نگاهی به آن ها بکنم فقط می گفتم: «آفرین به این بچه هایی که به نوبت دارن بازی می کنن و این همه مراقب خودشون هستن!». آن قدر همه چیز عالی و رمانتیک بود که واقعا هیچ نگرانی بابت این که بلایی سر خودشان بیاورند نداشتم.

کلاس که تمام شد خانم نوری پرسید:« کلاس خلوت چه طور بود؟!» گفتم: «عالـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی بود! من دیگه سر اون کلاس نمی رم!گیج شدمجالب بود یوحاحاحا». و نتیجه ی اعتصاب بنده این شد که؛ انشا الله از روز شنبه قرار است یک همکار جدید به جمع مان اضافه شود و ما بعد از این با یک کلاس استاندارد به معلمی مان ادامه بدهیم! :دیwww.smilehaa.org. چه مدیر ناز و ماه و بی نظیری داریم ما. من بعد از این فکر نکنم هیچ جای دیگری بتوانم کار کنم! بس که این خانم نوری به ساز دل ما خوش می رقصد. واقعا اگر یک روز صدایش را نشنوم روزم شب نمی شود.

عجب حکمتی داشت این گرد و خاک!پوزخند

راستی امروز(31 خرداد) اولین حقوق مان را هم دریافت نمودیم!

___________________________________________

باور کنید من حالم خوب است. نمی دانم چرا هر قالبی روی این وبلاگ می گذارم بعضی از شکلک ها باز نمی شوند. نوع نوشتنم هم متاسفانه به شکلی ست که حتما باید با شکلک مقصودم را به مخاطب برسانم. گاهی متن جدی به نظر می رسد ولی در واقع طنز است و گاهی برعکس!. حالا با این سیستم قالب ها که هر کدام شان یک گیر و گرفتی دارند نمی دانم چه کار کنم! شرمنده برای این که هر دفعه تشریف میاورید ما جای وسایل را عوض کرده ایم! :(