سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط لیلی در 91/3/23:: 11:24 صبح

 قرار بود سوره ی کوثر را به بچه ها آموزش بدهم. از چند روز قبل در این فکر بودم که داستان را چه طور باید در حد فهم بچه های 4-5 ساله تعریف کنم. داستان این سوره دو نکته ی خاص و اساسی داشت که کودکانه کردن شان برایم راحت نبود. یکی توضیح دادن واژه ی "ابتر" و دیگری تفسیر واژه ی "وانحر". بعد از مشورت کردن با خانم نوری و کتابِ "دوست من قرآن" ویژه ی تدریس سوره ی کوثر خواندن و سی دیِ قصه های قرآنیِ جز سی گوش کردن و تماس با خاله فخری گل و ماه که سال هاست در مکتب القرآن قم مشغول به کار است، به نتایج زیر دست یافتممدرک داشتن:

1) برای ورود به قصه، گریزی به جاهلیت مردم زمان پیامبر بزنم. به این صورت که برای بچه ها از رفتارهای اشتباه مردم آن زمان که از روی نادانی بوده، توضیح بدهم. رفتارهایی مثل رعایت نکردن بهداشت، خوردن آب و غذای آلوده، جنگ کردن ها و دعواهای بی مورد و ... . بعد هم بگویم یکی دیگر از عادت های بد و غلط مردم آن زمان این بوده که؛ پسرها را بیشتر از دخترها دوست داشته اند.

2) توضیح مختصر و مفید و بسیار عالی که برای واژه ی ابتر یافتم این بود: « در آن زمان ها به هر کسی که پسر نداشت می گفتند ابتر». همین!

3) با خانم نوری تصمیم گرفتیم هیچ حرفی از قربانی کردن و کشتن و خونریزی به میان نیاید. فقط به بچه ها بگویم چون خداوند هدیه ی بزرگی به پیامبر داده بود، پیامبر هم به دستور خدا گوشت یک شتر بزرگ را بین فقرا و نیازمندان تقسیم کردند.

البته چون بچه های من کوچولو تشریف دارند و کم طاقت، کار به صحبت از شتر نکشید و مجبور شدم بعد از این که خداوند حضرت فاطمه (سلام الله علیها) را به پیامبر هدیه داد، قصه را تمام کنم!

زیبازیبا

 برای مرور درس العجله ندامه تصاویر بچه هایی را که موقع پیاده شدن از اتوبوس مدرسه عجله کرده بودند و یکی شان همراه وسایلش روی زمین ولو شده بود، روی تابلو چسباندم و با بچه ها موضوع را بررسی کردیم!گیج شدم

زیبازیبا

 با استفاده از کلاه دانایی سفارش های تدریس شده را از بچه ها پرسیدم!. کلاه دانایی عبارت است از یک کاسه ی یک بار مصرف که با چسب های رنگی تزیین شده و روی سر هر کسی بگذارید، می تواند به سئوالات شما پاسخ درست بدهد!پوزخند خدایا! ما را به خاطر این خالی بندی ها ببخش!نکته بین. برای تهیه ی این کلاه ها می توانید به وبلاگ خانم نوری مراجعه کنید و درخواست خود را، سفارش بدهید!قاط زدم

زیبازیبا

 با توجه به این که بنده شدیدا به دکمه ها علاقه مندم، چند عدد دکمه را که از قبل آهن ربایی کرده بودم(آهن ربا را با چسب حرارتی به دکمه ها چسبانده بودم) سر کلاس بردم و بعد از کشیدن یک بلوز دخترانه روی تابلو، از بچه ها خواستم سوره ی توحید را بخوانند تا با خواندن هر آیه یکی از دکمه های بلوز سر جایش چسبانده شود. نمونه ی کارهای دکمه ای من و جیگرک!

زیبازیبا

 برگه کاری که برای سفارش العجله ندامه آماده کرده بودم به این صورت بود که: یک پسر کوچولوی خیلی خیلی خوب و مودب و لج درآور موقع صحبت کردن مادرِ نگون بخت خویش با تلفن، مدام غر می زد و عجله می کرد و مااااااااااااماااااااااااان مااااااااماااااااان می کرد. بچه ها باید تصویر پسرک را که با یک ماز پیچ در پیچ از یک هواپیمای اسباب بازی جدا شده بود، به هواپیما می رساندند. در واقع قرار بود بچه ها، به پسرک کمک کنند تا زمانی که مادرش مشغول صحبت کردن با تلفن است، از روی اعصاب مبارک مامان جانش پیاده شود و با اسباب بازی اش بازی کند و این قدر عجله نکند!عصبانی شدم!. قسمت جالب کاری که با بچه ها انجام می دهم و سفارش هایی که برای تدریس آماده می کنم این است که محمد حسام دقیقا هم سن بچه های کلاس است و من این وسط، دقیقا می دانم بچه های این سن و سال چه اخلاق هایی دارند و این دانستنم باعث می شود گاهی وقت ها، کمی تا قسمتی دست روی نقاط ضعف آن هابگذارم و به نفع خودم مخ بچه ها را به کار بگیرم! یوحاحاحا!

این بود ماجرای روز ششم!