آخرین سفارشی که کار کرده بودم "احسنوا ان الله یحب المحسنین" بود. کارت سفارش را به صورت یک نی نی که شیشه شیرش کنار دستش گذاشته شده درست کردم. برای خودم یک کارت در سایز بزرگ درست کرده بودم. آن را روی تخته چسباندم و به بچه ها گفتم این نی نی آمده از ما تشکر کند که آن روز شیشه شیرش را به او رساندیم. کارت های بچه ها توی یک جعبه بود. بدون این که در جعبه را باز کنم جعبه را تکان دادم و گفتم چند تا نی نی توی این جعبه گیر کرده اند ما باید سفارش های قبلی را بخوانیم که در جعبه باز شود و نی نی ها بیرون بیایند. چند دقیقه ای را از همین طریق به تکرار آموزش های قبلی گذراندیم و بعد در جعبه باز شد و هر نی نی رفت پیش یکی از بچه ها.
برای جلسه ی آخر خانم نوری پازل فومی در نظر گرفته بود که بدهیم به بچه ها. من هم شعر مربوط به هر کدام از بچه ها را روی یک کارت که تصویر یک نی نی هم داشت نوشته بودم، که همراه پازل و یک شکلات مدادی به بچه ها داده شد.
توی یک بطری آب معدنی شربت پرتقال سن ایچ درست کرده بودم و با خودم برده بودم. جلوی هر کدام از بچه ها یک لیوان گذاشتم و یک نی هم دادم دست شان. بعد، از آن ها خواستم شربت شان را بدون کمک گرفتن از دست ها، بخورند. این کار صرفا برای شادی کردن در کلاس بود و هدف خاصی را دنبال نمی کردم. البته استفاده نکردن از دست ها نیاز به مهارت دارد که چون فعالیت را ساده در نظر گرفته بودم همه ی بچه ها توانستند این کار را انجام بدهند غیر از حدیث که تازه به کلاس ما آمده بود و گفت نمی تواند این کار را انجام بدهد. من هم یک لیوان و یک نی به مادرش دادم و گفتم حدیث می تواند در خانه این کار را با نوشیدنی های مختلف انجام بدهد.
از آن جایی که جلسات آخر، آموزش نداشتیم و بیشترِ وقت را می خواستم به تکرار بگذرانم، زمان به شکل وحشتناکی کش می آمد. ما هم به بچه ها دکمه و قاشق و چنگال یک بار مصرف و چوب بستنی و چند جور خرت و پرت دیگر که پشت شان آهن ربا چسبانده بودیم دادیم که بروند برای خودشان صفا کنند و ما هم نفسی تازه کنیم! هووووفــــــــــــ!
دیدن عکس های بازی بچه های کلاس ما را از دست ندهید!
یک عالم نی نی هم می توانید از این جا بردارید برای مصارف گوناگون! :دی
سه جلسه بیشتر به پایان ترم تیر ماه نمانده بود. تصمیم گرفته بودم نوع آموزش ها را کمی تغییر بدهم. احساس می کردم صرفا آموزش سوره ها و سفارش ها حس تنوع طلبی ام را ارضا نمی کند. می خواستم داستان حضرت موسی را برای بچه ها تعریف کنم. از طرفی هم این اواخر متوجه عدم به اشتراک گذاشتن وسایل بین بچه ها شده بودم و در صدد بودم سفارشی را به آن ها آموزش بدهم که مفهوم انجام دادن کارهای خوب را به آن ها منتقل کند. تعدادی کارت در قطع آسه داشتیم که داستان نوزادی حضرت موسی و رسیدن معجزه وارش به قصر فرعون و تحقق وعده ی خدا به مادر حضرت موسی که از دوری فرزند می گریست و نگران بود، را نشان می داد. فکر کردم باید از طریق همین قصه ذهن بچه ها را به سمت نیکی کردن و پاداش و جایزه ی کارهای خوب ببرم. قرار بود به این منظور، سفارش «اَحسِنوا اِنَّ اللهَ یُحِبُ المُحسِنین» را با بچه ها کار کنم.
شروع کردم به طرح چند سئوال. چه کارهایی خوب استچه کسی را دوست دارید؟ وقتی کسی را دوست دارید برایش چه کارهایی انجام می دهید؟...... بعد گفتم: «خب! حالا ببینیم اگر خدا کسی را دوست داشت برایش چه کارهایی انجام می دهد و چه طور به او کمک می کند؟». قصه را به این سمت بردم که مادر حضرت موسی زن خیلی خوبی بود و همیشه به حرف های خدا گوش می داد و ....
وقتی همه ی قصه را از روی کارت ها برای بچه ها تعریف کردم آرام شروع کردم به خواندن این شعر: «کارهای خوب کن گل من!/ هرکی کار خوب بکنه/ خدا اونو دوست داره خدا اونو دوست داره». بعد هم «اَحسِنوا اِنَّ اللهَ یُحِبُ المُحسِنین» را چند مرتبه با هم تکرار کردیم. تعدادی کارتِ ماز داشتم که اسمشان را گذاشته بودم کارت های اهدنا الصراط المستقیم و هنوز به بچه ها نشان شان نداده بودم. کارت ها طرح یک نی نی بود که باید از درون یک ماز عبور می کرد تا به شیشه شیرش برسد. به هر کدام از بچه ها یک ماژیک وایت برد و یک کارت دادم تا نی نی ها را به شیر برسانند. روی کارت ها چسب پنج سانتی کشیده بودم که قابلیتی شبیه به وایت برد پیدا کنند. روش ساخت این کارت ها را در این جا ببینید.
برای استحکام بیشتر زیر کارت، کارتن مقوایی چسبانده شده و برای زیبایی دور آن با کاموا حاشیه کشیده شده است! :دی
....
کار دیگری که انجام دادیم مربوط به روز حجاب و عفاف بود. جلسه ی قبل برای بچه ها شعری خوانده بودم که خیلی مورد استقبال قرار گرفته بود!!. « چادر نماز مامانی خیلی قشنگه/ مثل یه رنگین کمونه رنگ و وارنگه/ وقتی تماشا می کنم رنگهای آن را/ فوری می افتم یاد کی؟ خدای دانا!» بچه ها باید بعد از هر مصرع با صدای بلند می گفتند: «هِی»! البته این با صدای بلند را نیاز نیست شما به آن ها گوشزد کنید. همین که بگویید بچه ها بعد از هر قسمت بگویید "هِی" آن ها خودشان تا ته ماجرا خواهند رفت!:دی
برای بچه ها تصویر یک فرشته کوچولو را آورده بود که باید بال هایش را می بریدند و دو طرف بدنش می چسباندند. خودم برای نمونه یکی از فرشته ها را برای شان بالدار کردم و بقیه را گذاشتم هر کس در خانه با مامان جانش انجام بدهد!
روی تصویری که به بچه ها دادم عبارت«روز حجاب و عفاف گرامی باد» نوشته شده بود!
این هم الگوی دخترِ با حجابِ ما :)
19/تیر/91 دوشنبه و 21/تیر/91 چهارشنبه
سفارشِ اُطلُب تَجِد را به بچه ها آموزش دادم. داستان مربوط به پسر بچه ای می شد که خیلی دلش می خواست دوچرخه سواری را یاد بگیرد. با این که بارها و بارها زمین خورده بود ولی دست از تلاش برنداشت تا بالاخره توانست دوچرخه سواری را یاد بگیرد و حتی در مسابقه دوچرخه سواری پیروزِ میدان شود! آخرین تصویر داستان پسر کوچولو را در حالی که روی دوچرخه نشسته است و دست هایش را به علامت پیروزی بالا برده است نشان می دهد. وقتی برای درست کردن کارت سفارش کلمه ی بای سیکل را در بینگ سرچ می کردم به تصویر خرس کوچولویی برخوردم که دقیقا شبیه پسر کوچولو روی دوچرخه نشسته بود و دست هایش را بالا برده بود. بسیار ذوق زده شدم و گفتم:«خودشه!!!!»
دو تا از دختر عمه ها آمده بودند خانه ی بی بی و قرار بود سه شنبه همه دور هم باشیم. من هم بساط کاردستی هایم را ریختم توی کیف و با خودم بردم خانه ی بی بی . همه را گذاشته بودم سر کار!. کارت ها را پرینت کرده بودم و با خودم برده بودم. نشستم به قیچی کردن شان و چسباندن روی مقوا و چسب پنج سانتی روی شان کشیدن و بعد هم قیچی کردن. دکمه هایی که برای چرخ های دوچرخه در نظر گرفته بودم را ریختم توی یک ظرف و گذاشتم جلوی آمنه. ضایعات مقواهای کارت ها را هم برش های هندسی زدم و دادم به نجمه که از روی دفترم روی شان شعرهای تشویقی بنویسد برای بچه ها. تعدادی هم برگ تزیینی با خودم برده بودم که دادم به مهدیه پشت شان آهن ربا بچسباند که بدهیم به بچه ها روی وایت برد برای خودشان شکل سازی کنند و خوش بگذرانند!. چند تا نی پلاستیکی برده بودم که دادم به نجمه و مهدیه در اندازه های یک و نیم سانتی برش بزنند، چون می خواستم بدهم بچه ها آن ها را از کش های قیطونی رد کنند و مهارت هماهنگی چشم و دست شان بالا برود! ....
حسابی استفاده ی بهینه کردیم از دور همی فامیلی!
چهارشنبه روز خوبی بود. برنامه ی تدریس جدید نداشتم. بنا را گذاشته بودم به بازی کردن و کاردستی درست کردن با بچه ها. مقداری از ضایعات کارت سوره ی نصر باقی مانده بود. کاغذهای رنگی را دادم به بچه ها که روی برگه آچار بچسبانند و با مداد رنگی ماغذهای چسب زده شده را تبدیل به شکل های جدید و معنا دار بکنند. خودم برای نمونه توی دفترم یکی از کاغذ ها را تبدیل به ماشین کردم. چند نفر از بچه ها به تقلید از من شروع به ساختن ماشین های کُلاژی کردند. به بچه ها گفتم هر کس چیزی غیر از ماشین درست کند کارت تشویقی جایزه می گیرد!. یاسین اتوبوس درست کرد و حسام هم قطار!. زحمت کشیده بودند و خلاقیت به خرج داده بودند!
کار بچه ها که تمام شد خانم نوری یک برگه برچسب اسمایلی به من داد که روی کاغذهای بچه ها بزنم. برچسب ها را به بچه ها می دادم تا خودشان هر جای برگه دلشان می خواهد برچسب بزنند. برچسب مهزیار را که دستش دادم چند ثانیه بعد آمد پیشم و با خوشحالی خیلی زیاد برگه ی کار کلاژش را نشانم داد. حسابی ذوق زده شدم!. مهزیار برچسب اسمایلی را درست چسبانده بود به جای صورت یک دوچرخه سوار! و خودش خیلی خوشش آمده بود. کار مهزیار را به خانم نوری نشان دادم. او هم به اندازه ی ما ذوق زده شد. بعد از مهزیار، یاسین صورتک برچسبی را به جای راننده ی اتوبوسش چسباند و محمد حسام هم یک دوچرخه مخصوص صورتک کشید که بتواند او را روی دوچرخه اش بنشانَد!
مهد خلوت بود و من و خانم نوری و بچه ها با آرامش مشغول بازی و تفریح و شادی شده بودیم!. انگار که هیچ غم و غصه ای توی این دنیا نیست. دست آخر هم چون هنوز وقت داشتیم، با بچه ها کلاس را حسابی تمیز و مرتب کردیم. خیلی روز خوبی بود. خدایا ممنون!
امروز یک روز عالی بود. بعد می آیم و ان شاالله می نویسم. مشغول بستن بار و بندیل هستم و عازم شهر قم. مشتاق دیدن معصومه ای هستم که من عمه ی اویم و تشنه ی زیارت معصومه ای که او عمه ی من است!
سفارش اشکرتزد را با بچه ها همراه شعر و داستان تمرین کردیم. کلاس خوبی بود. باید بتوانم برای کلاس ده و نیم یک روش را برای تدریس در نظر بگیرم و برای کلاس یازده و نیم یک روش دیگر، که هر دو کلاس عینا مثل هم نباشد. برای بچه ها تازگی دارد ولی برای خودم کسل کننده می شود یک موضوع را دقیقا بخواهم برای دو گروه تکرار کنم. احساس می کنم نظم فکری ام به هم می ریزد.
امروز محمد حسام را که خواب بود بیدار نکردم و با خودم نبردم. جایش بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیار خالی بود. امیر هم نیامده بود و حقیقتا جایش خالی بود. شاید به اندازه ی حسام!
شاید این گزارش نویسی ها را قطع کنم. شاید هم امروز کمی بی حوصله ام و نباید تصمیم گیری ام را به اطلاع عموم برسانم!
العجله الندامه!!!
امروز دو تا کلاس داشتم. یک کلاس شلوغ و یک کلاس خلوت. یعنی هر دو مدلش را در یک روز تجربه کردم. کلاس ساعت ده و نیم به دلایلی شلوغ تر بود و این دلایل هم اکثرا قابل تغییر دادن نبودند. پس باید به همین صورت ادامه بدهم و راهی/راه هایی برای اداره ی این مدل کلاس پیدا کنم. امروز متوجه شدم خیلی ایده آل گرا هستم. هر چند دکتر مرعشی هم چند ماه پیش به من گفته بود:« شما خیلی کمال طلب هستی!». کلاس دوم ولی، ان مع العسر یسری! بود. خلوت و آرام. طوری که تمام مدت کلاس به جای راه رفتن و چرخیدن و با صدای بلند حرف زدن، نشسته بودم روی زمین و بچه ها را دور خودم جمع کرده بودم. حتی با هم کاردستی هم درست کردیم. کاری که در کلاس ده و نیم اصلا فرصت و امکان انجام دادنش پیش نیامد.
برنامه های هر دو کلاس را می نویسم. مهم نیست کدام یک در کدام کلاس انجام شده. اگر شما قصد دارید از فعالیت های نوشته شده در لیلی نامه برای کلاس تان استفاده کنید فرقی به حال تان نخواهد داشت ما آن ها را در کدام کلاس انجام داده ایم!.
کاری که قرار بود به مناسبت روز بعثت رسول(صلوات الله علیه) انجام بدهم و به دلیل تقسیم کلاس ها بین من و خانم شین انجام نشده بود را امروز انجام دادم. هر چند خانم شین طبق برنامه ریزی قبلی مان خوب پیش رفته بود و نقشه ای که قرار بود اجرا شود از قبل پیش بعضی از بچه ها لو رفته بود.
یکی از بچه ها را فرستادم پیش خانم مدیر و گفتم برو ببین خانم نوری با شما چه کاری دارد. دینا برگشت توی کلاس و گفت خانم نوری به او گفته خانم موسوی می خواهد یک چیز خوب به بچه ها بدهد(تقریبا یک همچین چیزی گفت!). به بچه ها گفتم:« بچه ها دینا از طرف خانم نوری برای ما یک پیام آورده. ما خانم نوری را ندیدیم ولی پیام او را شنیدیم و دینا را هم که این پیام را آورد، دیدیم. به کسی که پیام می آورَد می گوییم پیام آور یا پیام رسان یا پیام بر.» بعد در مورد این که آیا تا به حال اسم پیامبر را شنیده اند یا خیر با بچه ها صحبت کردم. نام پیامبرمان را به آن ها گفتم و این که باید بعد از شنیدن اسم حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) صلوات بفرستند. به بچه ها گفتم پیامی که دینا آورده یک پیام خوب و شیرین بوده. بعد شیرینی هایی را که زیر صندلی مخفی کرده بودم در آوردم و به بچه ها تعارف کردم. در مورد پیام های خداوند که در کتاب قرآن آمده است و پیامبر از طرف خدا آن ها را به ما رسانده با بچه ها صحبت کردم و گفتم روز مبعث یعنی روزی که خدا به پیامبر گفت پیام های شیرینش را به مردم برساند.
برای اولین تدریس ترم تیرماه سفارش «اُشکُر تَـزِد» را در نظر گرفته بودم. به بچه ها گفتم دو تا دوست دارم که یکی شان همیشه از چیزهایی که دارد خوب مراقبت می کند و خوراکی هایش را درست مصرف می کند و مصادیق دیگری برای شکرگزار بودن عنوان کردم. دوست دیگری را هم به بچه ها معرفی کردم که همه چیز را خراب می کند و همیشه غر می زند که فلان چیز را دوست ندارم و بهمان چیز را نمی خورم و کمی هم از ادا و شکلک های خودشان را وقتی که نمی خواهند با آدم کنار بیایند در آوردم. بعد گفتم که چون دوست خوبم همیشه تشکر می کند و از چیزی که به او می دهم خوب استفاده می کند من هم همیشه دلم می خواهد به او چیزهای بیشتری بدهم و کمی در این باره با بچه ها حرف زدم. بعد هم گفتم به کار آن دوست دیگرم می گویند:« ناشکری کردن».
مفهوم کودکانه ی «اُشکُر تَزِد» را این طور به بچه ها گفتم:« شکر بکنی، زیاد می شه»
کارت های سفارش را آماده کرده بودم که اگر فرصت شد به بچه ها بدهم. معمولا کارت ها را جلسه ی دوم تدریس به بچه ها می دهم ولی این مرتبه چون روز چهارشنبه قرار بود کلاس را تعطیل کنم تصمیم داشتم اگر فرصت شد و توانستیم شعر روی کارت سفارش را با هم بخوانیم، کارت ها را به بچه ها بدهم تا بتوانند در فاصله ی دو جلسه آن را تمرین کنند.
برگه کاری که برای این سفارش آماده کرده بودم مربوط به میوه های قرآنی بود. تصویر یک خوشه انگور، یک شیشه زیتون، یک دانه انجیر و یک دانه انار را روی یک برگه کپی کردم و این شعر را بالای تصاویر نوشتم:« انار و انجیر/ زیتون و انگور/ این 4تا هستن/ میوه های نور».
کاری که توی کلاس یازده و نیم توانستیم انجام بدهیم و قرار بود توی هر دو کلاس انجام شود این بود:
کاغذرنگی های سبزی را که در اندازه های کوچک بریده بودم به بچه دادم و گفتم برای انگور برگ درست کنند و روی آن بچسبانند. تصویر انگوری که انتخاب کرده بودم طوری بود که بعضی از حبه های انگور شکل چشم و دهان داشتند و بعضی ها نداشتند. از بچه ها خواستم برای آن هایی که چشم و دهان ندارند، چشم و دهان بکشند. برای تصویر انار با ماژیک وایت بردِ قرمز، دانه های انار را به صورت ضربه های پراکنده ای که روی کاغذ می زدیم، کار کردیم. زیتون های توی شیشه و زیتون هایی را که از شیشه بیرون ریخته بودند به وسیله گواش و اثر انگشت بچه ها رنگ کردیم. انجیر را هم با مداد رنگی زرد کردیم. بچه ها نمی دانستند انجیر چه رنگی دارد و اصلا چه جوری خوراکی ای هست. قرار بود امروز با خودم انجیر ببرم سر کلاس که متاسفانه همسرم نتوانسته بود دی شب تهیه کند. به بچه ها گفتم جلسه ی بعد با خودم انجیر می آورم که با هم بخوریم. اکثر بچه ها گوجه فرنگی را دوست ندارند. امروز با خودم دو تا گوجه فرنگی برده بودم که خرد کنم و با بچه ها مزه اش را امتحان کنیم که متاسفانه تیرم به سنگ خورد و شلوغی کلاس اجازه ی این کار را به من نداد. کمی هم نخودچی و کشمش برده بودم که به عنوان جایزه به بچه هایی که حاضر شده بودند طعم گوجه فرنگی را حتی خیلی کم هم که شده امتحان کنند بدهم که آن هم ناکام ماند.
برای تصویر کارت های بچه ها از تصویر یک گوجه فرنگی خوشحال استفاده کردم. برنامه داشتم به بچه ها بگویم این گوجه فرنگی خیلی دلش می خواهد شما او را دوست داشته باشید برای همین یک شعر برای تان آورده که همه با هم بخوانید. خلاصه این که کلی برنامه داشتیم و نشد که همه را اجرا کنیم.
با این حال امروز از روزهای خوب کلاس داری ام به حساب می آید. وقتی به این فکر می کنم که امیری که این همه از مهد فراری بوده و مرکز قبلی نتوانسته بود جذبش کند هر روز سر کلاس حاضر است و از بچه های فعال و با انرژی کلاس من است حالم خوب می شود. وقتی مریمِ عزیزم که سه تا از انگشت هایش را لای چرخ دنده ی بی رحم چرخ گوشت از دست داده و روزهای اول حسابی با من تعارف داشت محکم به پاهایم می چسبد و مرا بغل می کند حالم عالی می شود. وقتی امروز چشم هایم را بستم و از بچه ها خواستم در جواب حضور و غیاب با صدایشان مرا راهنمایی کنند که کجای کلاس نشسته اند و نرگس با تمام توانی که برای غلبه بر کمرویی اش داشت سعی می کرد صدای ظریفش را به من برساند -من هستم من هستم خانم این جا نشستم- خدا می داند که چه قدر ذوق زده شده بودم. وقتی نسترن با آن همه خجالتی بودنش امروز افتاده بود وسط کلاس و برای خودش جولان می داد متوجه شدم یک ماه از با هم بودن مان به همین سرعت گذشته و حالا نسترن که به من "خانم کلاس، خانم کلاس" می گفت بدون هیچ خجالتی از حضور "خانم کلاس" مشغول جست و خیز کردن است. روزها می آیند و می روند و من هر جلسه تجربه ای متفاوت با جلسه ی قبل به دست می آورم. تجربه هایی که تلخ های شان گزنده نیست و شیرین های شان چون عسل است.
مامانم و بابام دو تاشون تو بیمارستان کار می کنن. رییساشون خیلی بدجنسن!. می گن بخش شلوغه. مامانم یه بچه تو شیکمش داره. مامانم می خواد تو خونه باشه چون بچه تو شیکمش داره ولی ریساشون نمی ذارن! می گن بخش شلوغه!
امروز فقط رفتیم مهد که وروجک عکس بگیره. چون قرار بود عکاس بیاد و من که چند وقتی بود می خواستم عکس 3*4 ازش بگیرم دیدم فرصت خوبیه. دو تا خانم و یه آقا و یه دوربین و چند تا ساک و چمدون پر از لباس های مختلف و خرت و پرت اومده بودن برای عکس گرفتن از بچه ها. وروجکِ من یه عکس پرسنلی با لباس شخصی گرفت و یه عکس با لباس تکاوری و تفنگ. چون داداشش هم که مهد می رفت یه عکس با لباس تکاوری و تفنگ گرفته بود که وروجک از اون عکس خوشش می اومد.
پیک بهاری بچه ها رو هم تحویل دادم که ببرن برای کپی. امروز پیکِ بقیه ی مربی ها رو هم دیدم. بر خلاف چیزی که فکر می کردم خیلی خوب طراحی شده بودن. فکر می کردم پیکی که من تحویل می دم دیگه همتا نداره!!!!! ولی دیدم تجربه و سابقه ی کار، چیزی نیست که بشه با داشتن اطلاعات کامپیوتری نصفه نیمه ی من مقایسه ش کرد. پیک های دستی ِاون ها با سابقه کار حداقل 6 ماه(مهر تا اسفند 90) خیلی کامل تر و جامع تر از پیک کامپیوتری من با سابقه ی دو هفته کار بود!
قطارشون فقط ســـــــــــــــــــــــــــــــــــوت می کشید. اوووووووووووووووووووووووووو .. اووووووووووووووووووووووو
عقلِ من و رضوان داشت مثل دود همون قطارشون از کله هامون می پرید بیرون! خیلی فریاد می کشیدن.پشت سر هم نشسته بودن روی دو تا از میزها و یکی شده بود راننده ی قطار و بقیه هر کاری می کرد، می کردن. قطارشون هم فقط سوت می کشید!. دیدم مجبورم قاطیِ بازی شون بشم. به سمت بیرونِ پنجره ی کلاس اشاره کردم و مثلا سرک کشیدم تا بیرون رو خوب ببینم. بعد گفتم بچه ها اون جا رو نگاه کنید اون گوسفندا رو! وای چه خوشگلن نگاه کنید.. بچه ها متوجه شدن دارم بازی می کنم.. یکی از فاطمه ها که خیلی کوچولوئه گفت کو؟!!!!من می خوام گوسفندا رو ببینم!! .. بعد گفتم پرنده ها رو نگاه کنید... دستم رو سایبون چشمام کردم و گفتم خورشید خانمو ببینید .. بعد بارون اومد و دستهام رو مثل چتر گرفتم روی سرم... برنامه ی خاصی نداشتم برای ادامه ی بازی. یعنی تقریبا هیچ وقت برنامه ی از قبل پیش بینی شده ای برای این جور بازی ها نمی شه داشت. باید پیش بری تا ببینی داستان به کدوم سمت کشیده می شه. این جور وقتها من کاری رو که انجام می دم می گم «بِـهَم بافتن». یعنی همه چی رو به هم می بافم که اوضاع از حالتی که خوشایند نیست خوشایند بشه.
بازی رو تا جایی ادامه دادم که بلاخره شب شد!. گفتم خب بچه ها حالا دیگه شب شده. مسافرا می خوان بخوابن. سر و صدا نکنید. باید بخوابید. از روی میز اومدن پایین و یکی یکی دراز کشیدن روی زمین. ولی بازم سر و صدا می کردن. گفتم هیـــــــس یه صدایی میاد. گوش کنید. گوش کنید. شروع کردم به درآوردن صداهای مختلف. صدای چیک چیک آب که یکی توی قطار رفته بود دستهاش رو بشوره و آب رو نبسته بود. صدای قیژژژژژژ در یکی از کوپه ها. برای بچه ها توضیح دادم که کوپه یعنی چی. کم کم یه صدایی شنیده شد که همون اوج بازی بود. همون اوجی که من عاشقشم. همون که خودش پیش میاد و من از اول برنامه ای براش ندارم. خودش میاد تو بازی مون. صدای لالاییِ یه مامان می اومد. یه مامان داشت برای بچه ش لالایی می خوند!. لالا لالاااااااااااا گلِ مریم...
می خواستم لالایی رو ادامه بدم که یه دفعه دیدم کلاس پر از خنده های ریز ریز شد! مریم اسم یکی از بچه ها بود. بچه ها فکر کرده بودن من دارم اسم مریم رو میارم!. پس ادامه ی ماجرا دیگه نیاز به فکر کردن نداشت. مامانی که داشت برای بچه ش لالایی می خوند هر دفعه اسم یکی از بچه ها رو می گفت. لالا لالا گلِ مهسا.. گلِ مبین..گلِ فاطمه..گلِ اون یکی فاطمه!.. گلِ محدثه ........ اسم بچه ها رو درست نمی دونستم. رضوان با چشم و ابرو بچه ها رو بهم نشون می داد و اسم شون رو آهسته می گفت که کسی از قلم نیوفته. اسم هر کدوم رو که می گفتم غرق خوشحالی می شد و کلی به خودش افتخار می کرد!. وقتی اسم همه رو گفتم، گفتم خب حالا از خواب بیدار شید و برید صورت تون رو بشورید. بچه ها رفتن کنار دیوار کلاس و ادای شستن دست و صورت رو در آوردن.... وقتی خوب تر و تمیز و دسته گل شدن، رهاشون کردم به حال خودشون که هر جور دوست دارن قطار بازی کنن و هر چه قدر می خوان سوووووووووووووووت بکشن!
بازیِ من دیگه تمام شده بود!
چند روزی بود چرخ های ماشین های بچه ها توی کیفم بود. بلاخره امروز ازشون استفاده کردیم. خودم هم فکر نمی کردم این همه جالب باشن. یه استوانه ی خمیری افقی درست کردم و چرخ ها رو فرو کردم توش. عالی بود. خیلی روون می رفت. درست مثل یه ماشین. حالا می تونستیم خمیرهای بازی رو تبدیل به اسباب بازی کنیم!. ماشین های رَوَنده ی خمیری دست ساز.
خیلی صفا کردم از این ایده ی من درآوردیِ جذاب!. البته بقیه ی مربی ها هم کم صفا نکردن! قرار شد یکی دو بسته از این چرخ های استثنایی بخریم و بذاریم توی مهد برای ساعت های خمیر بازی و گل بازی بچه ها!
و اما چرخ های مذکور:
این هم نتیجه:
چند روز پیش هم بعد از این که یه جوجه ی خمیری درست کردم برای بچه ها، این خوشگل جوجه ها یه ردیف جوجه برام قطار کردن:
بعد هم یکی شون جوجه ها رو گذاشت توی ظرف خمیرهاش و خودش و بقیه شروع کردن تند تند برای جوجه ها دونه ریختن!!!
خیلی جوجه ن این دخترای کلاس پیش دبستانی!!!!
پاورقی؛