سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط لیلی در 90/12/3:: 6:1 عصر

قطارشون فقط ســـــــــــــــــــــــــــــــــــوت می کشید. اوووووووووووووووووووووووووو .. اووووووووووووووووووووووو

عقلِ من و رضوان داشت مثل دود همون قطارشون از کله هامون می پرید بیرون!گیج شدم خیلی فریاد می کشیدن.پشت سر هم نشسته بودن روی دو تا از میزها و یکی شده بود راننده ی قطار و بقیه هر کاری می کرد، می کردن. قطارشون هم فقط سوت می کشید!عصبانی شدم!. دیدم مجبورم قاطیِ بازی شون بشم. به سمت بیرونِ پنجره ی کلاس اشاره کردم و مثلا سرک کشیدم تا بیرون رو خوب ببینم. بعد گفتم بچه ها اون جا رو نگاه کنید اون گوسفندا رو! وای چه خوشگلن نگاه کنید.. بچه ها متوجه شدن دارم بازی می کنم.. یکی از فاطمه ها که خیلی کوچولوئه گفت کو؟!!!!من می خوام گوسفندا رو ببینم!! .. بعد گفتم پرنده ها رو نگاه کنید... دستم رو سایبون چشمام کردم و گفتم خورشید خانمو ببینید .. بعد بارون اومد و دستهام رو مثل چتر گرفتم روی سرم... برنامه ی خاصی نداشتم برای ادامه ی بازی. یعنی تقریبا هیچ وقت برنامه ی از قبل پیش بینی شده ای برای این جور بازی ها نمی شه داشت. باید پیش بری تا ببینی داستان به کدوم سمت کشیده می شه. این جور وقتها من کاری رو که انجام می دم می گم «بِـهَم بافتن». یعنی همه چی رو به هم می بافم که اوضاع از حالتی که خوشایند نیست خوشایند بشه.

بازی رو تا جایی ادامه دادم که بلاخره شب شد!. گفتم خب بچه ها حالا دیگه شب شده. مسافرا می خوان بخوابن. سر و صدا نکنید. باید بخوابید. از روی میز اومدن پایین و یکی یکی دراز کشیدن روی زمین. ولی بازم سر و صدا می کردن. گفتم هیـــــــس یه صدایی میاد. گوش کنید. گوش کنید. شروع کردم به درآوردن صداهای مختلف. صدای چیک چیک آب که یکی توی قطار رفته بود دستهاش رو بشوره و آب رو نبسته بود. صدای قیژژژژژژ در یکی از کوپه ها. برای بچه ها توضیح دادم که کوپه یعنی چی. کم کم یه صدایی شنیده شد که همون اوج بازی بود. همون اوجی که من عاشقشم. همون که خودش پیش میاد و من از اول برنامه ای براش ندارم. خودش میاد تو بازی مون. صدای لالاییِ یه مامان می اومد. یه مامان داشت برای بچه ش لالایی می خوند!. لالا لالاااااااااااا گلِ مریم...

می خواستم لالایی رو ادامه بدم که یه دفعه دیدم کلاس پر از خنده های ریز ریز شد! مریم اسم یکی از بچه ها بود. بچه ها فکر کرده بودن من دارم اسم مریم رو میارم!. پس ادامه ی ماجرا دیگه نیاز به فکر کردن نداشت. مامانی که داشت برای بچه ش لالایی می خوند هر دفعه اسم یکی از بچه ها رو می گفت. لالا لالا گلِ مهسا.. گلِ مبین..گلِ فاطمه..گلِ اون یکی فاطمه!.. گلِ محدثه ........ اسم بچه ها رو درست نمی دونستم. رضوان با چشم و ابرو بچه ها رو بهم نشون می داد و اسم شون رو آهسته می گفت که کسی از قلم نیوفته. اسم هر کدوم رو که می گفتم غرق خوشحالی می شد و کلی به خودش افتخار می کرد!. وقتی اسم همه رو گفتم، گفتم خب حالا از خواب بیدار شید و برید صورت تون رو بشورید. بچه ها رفتن کنار دیوار کلاس و ادای شستن دست و صورت رو در آوردن.... وقتی خوب تر و تمیز و دسته گل شدن، رهاشون کردم به حال خودشون که هر جور دوست دارن قطار بازی کنن و هر چه قدر می خوان سوووووووووووووووت بکشن!

بازیِ من دیگه تمام شده بود!