سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط لیلی در 91/4/22:: 11:21 صبح

19/تیر/91 دوشنبه و 21/تیر/91 چهارشنبه

سفارشِ اُطلُب تَجِد را به بچه ها آموزش دادم. داستان مربوط به پسر بچه ای می شد که خیلی دلش می خواست دوچرخه سواری را یاد بگیرد. با این که بارها و بارها زمین خورده بود ولی دست از تلاش برنداشت تا بالاخره توانست دوچرخه سواری را یاد بگیرد و حتی در مسابقه دوچرخه سواری پیروزِ میدان شود! آخرین تصویر داستان پسر کوچولو را در حالی که روی دوچرخه نشسته است و دست هایش را به علامت پیروزی بالا برده است نشان می دهد. وقتی برای درست کردن کارت سفارش کلمه ی بای سیکل را در بینگ سرچ می کردم به تصویر خرس کوچولویی برخوردم که دقیقا شبیه پسر کوچولو روی دوچرخه نشسته بود و دست هایش را بالا برده بود. بسیار ذوق زده شدم و گفتم:«خودشه!!!!»

 

دو تا از دختر عمه ها آمده بودند خانه ی بی بی و قرار بود سه شنبه همه دور هم باشیم. من هم بساط کاردستی هایم را ریختم توی کیف و با خودم بردم خانه ی بی بی . همه را گذاشته بودم سر کار!. کارت ها را پرینت کرده بودم و با خودم برده بودم. نشستم به قیچی کردن شان و چسباندن روی مقوا و چسب پنج سانتی روی شان کشیدن و بعد هم قیچی کردن. دکمه هایی که برای چرخ های دوچرخه در نظر گرفته بودم را ریختم توی یک ظرف و گذاشتم جلوی آمنه. ضایعات مقواهای کارت ها را هم برش های هندسی زدم و دادم به نجمه که از روی دفترم روی شان شعرهای تشویقی بنویسد برای بچه ها. تعدادی هم برگ تزیینی با خودم برده بودم که دادم به مهدیه پشت شان آهن ربا بچسباند که بدهیم به بچه ها روی وایت برد برای خودشان شکل سازی کنند و خوش بگذرانند!. چند تا نی پلاستیکی برده بودم که دادم به نجمه و مهدیه در اندازه های یک و نیم سانتی برش بزنند، چون می خواستم بدهم بچه ها آن ها را از کش های قیطونی رد کنند و مهارت هماهنگی چشم و دست شان بالا برود! ....

حسابی استفاده ی بهینه کردیم از دور همی فامیلی!

چهارشنبه روز خوبی بود. برنامه ی تدریس جدید نداشتم. بنا را گذاشته بودم به بازی کردن و کاردستی درست کردن با بچه ها. مقداری از ضایعات کارت سوره ی نصر باقی مانده بود. کاغذهای رنگی را دادم به بچه ها که روی برگه آچار بچسبانند و با مداد رنگی ماغذهای چسب زده شده را تبدیل به شکل های جدید و معنا دار بکنند. خودم برای نمونه توی دفترم یکی از کاغذ ها را تبدیل به ماشین کردم. چند نفر از بچه ها به تقلید از من شروع به ساختن ماشین های کُلاژی کردند. به بچه ها گفتم هر کس چیزی غیر از ماشین درست کند کارت تشویقی جایزه می گیرد!. یاسین اتوبوس درست کرد و حسام هم قطار!. زحمت کشیده بودند و خلاقیت به خرج داده بودند!

کار بچه ها که تمام شد خانم نوری یک برگه برچسب اسمایلی به من داد که روی کاغذهای بچه ها بزنم. برچسب ها را به بچه ها می دادم تا خودشان هر جای برگه دلشان می خواهد برچسب بزنند. برچسب مهزیار را که دستش دادم چند ثانیه بعد آمد پیشم و با خوشحالی خیلی زیاد برگه ی کار کلاژش را نشانم داد. حسابی ذوق زده شدم!. مهزیار برچسب اسمایلی را درست چسبانده بود به جای صورت یک دوچرخه سوار! و خودش خیلی خوشش آمده بود. کار مهزیار را به خانم نوری نشان دادم. او هم به اندازه ی ما ذوق زده شد. بعد از مهزیار، یاسین صورتک برچسبی را به جای راننده ی اتوبوسش چسباند و محمد حسام هم یک دوچرخه مخصوص صورتک کشید که بتواند او را روی دوچرخه اش بنشانَد!

مهد خلوت بود و من و خانم نوری و بچه ها با آرامش مشغول بازی و تفریح و شادی شده بودیم!. انگار که هیچ غم و غصه ای توی این دنیا نیست. دست آخر هم چون هنوز وقت داشتیم، با بچه ها کلاس را حسابی تمیز و مرتب کردیم. خیلی روز خوبی بود. خدایا ممنون!


کلمات کلیدی :