امروز رضوان نیومده بود. من به جاش رفتم سر کلاس. نمی دونم چرا کلاسش یه جورایی بی روح و بی تکاپو میاد به نظر من. شاید به این دلیل که بچه هاش کوچیکتر هستن و بیشتر هم دختر!!!
کم و بیش باهاشون آشنا بودم. ولی امروز رسما شده بودم مربی شون و اداره کردن کلاس شون با من بود. موقع خوندن شعر که شد، شدم لکومتیوران و همه ی بچه ها رو ردیف کردم پشت سرم. بهشون گفتم اگه یواش بخونن قطار یواش حرکت می کنه. با این شگرد یه قانون رو دقیقا ترکوندم. بچه ها این جوری هستن که هر چی مربی بیشتر داد بزنه اون ها هم بلندتر می خونن و هر چی آروم تر بخونه اون ها هم آروم تر جواب می دن. به همین خاطر همیشه باید داد و فریاد کنی تا اون ها هم با صدای بلند بخونن.
امروز وقتی بهشون گفتم اگه یواش بخونن قطار آروم می ره و حتی ممکنه از حرکت بایسته با خیال راحت شعر رو با صدای آروم(آرومِ آروم ها، درست مثل وقتی که می خوایم آهسته حرف بزنیم تا کسی از خواب بیدار نشه!) می خوندم و بچه ها از ترس کـُند نشدن حرکت قطار با تمام وجود فریاد می زدن و جواب شعر رو می دادن!!!
معاون مهد ایستاده بود دم در کلاسِ ما و با ذوق بازی مون رو تماشا می کرد!
امروز خیلی خوش گذشت چون خیلی خوش گذشت!!!!
هر روز اون قدر اتفاق تازه می افته که من نمی دونم کدوم رو بنویسم. اتفاق افتادن هر کدوم شون فقط چند دقیقه زمان می بره ولی نوشتنش یه تومار می شه. منم نمی دونم چرا تنبل شدم به نوشتن!
بچه ها امروز آموزش مفهوم حیوانات اهلی و وحشی رو داشتن. بهشون گفتم هر کس هر حیوونی دوست داره بگه تا من فردا براش بیارم.
5 تاشیر سفارش داشتم. 2 تا فیل. 2تا دایناسور. یه اسب. یه طوطی.
همه رو روی تلق کشیدم. دیگه نمی تونم قیچی شون کنم. خواب داره منو با خودش می بره...
پاورقی بعد اضافه شد؛
این هم باغ وحش بچه ها:
این هم یه سری دیگه از خرت و پرت هایی که معمولا با خودم می برم برای این که به بچه ها بدم.
پسر کوچکم تقریبا سی و پنج تا از کلمات بن بن بن رو می تونه بخونه. گاهی وقتا برای این که کمی سرمون با هم گرم بشه یه کاغذ و خودکار میارم و شروع می کنم به بافتن قصه. می گم بافتن چون کلماتی رو که وروجک بلده روی کاغذ می نویسم و بقیه ی داستان رو شفاهی تعریف می کنم و اون ها را این جوری به هم می بافم به طور مثال متن پایین رو بخونید:
داستان: یه روز مامان و بابای یه پسر کوچولو وقتی از خرید برگشتن خانه دیدن پسرشون داره با مسواک آبی مسواک می زنه. مامان گفت: پسرم مسواک شما قرمزه، مسواک بابا آبی، مسواک دختر ما یعنی خواهر تو سبز، مسواک تو هم زرد. حالا برو مسواک قرمز خودت رو از توی کیف من بیار. پسر وقتی رفت مسواک رو بیاره دید یه جوجه تو کیف مامان هست. به مامان گفت کاش برای من یه توپ خریده بودین که روش عکس گل داشته باشه...
اگر یه نفر بیاد و یادداشتی که بعد از قصه خوانی من باقی مونده رو پیدا کنه یه همچین چیزی پیدا می کنه:
مامان-بابا-پسر-خانه-پسر-مسواک-آبی-مامان-پسر-مسواک-قرمز-مسواک-بابا-آبی-مسواک-دختر-سبز-مسواک-مسواک-زرد-مسواک-قرمز-کیف-پسر-مسواک-جوجه-کیف-مامان-مامان-توپ-گل
هر کلمه رو می نویسم و صبر می کنم تا وروجکم اون رو بخونه بعد ادامه ی ماجرا رو می گم تا برسم به کلمه ی بعدی دوباره می نویسم و سکوت می کنم تا اون جواب بده وقتی کلمه رو خوند ادامه ی داستان رو تعریف می کنم. به همین ترتیب سعی می کنم کلماتی رو که می شناسه تو داستان بیارم. داستان بی سر و تهی می شه ولی به ما خیلی خوش می گذره! و من به هدفم که تکرار کلمات هست می رسم.
دی روز بچه ها می خواستن تکرار زبان داشته باشن. مربی کتاب رو گرفته بود دستش و صفحات رو نشون می داد و از بچه ها می خواست بگن هر عکس به انگلیسی چی می شه. سیستم کسل کننده بودی بود. از اون جایی هم که من با روش های مستقیم کاملا مخالفم و معمولا خسته کننده ست برای بچه ها و جواب هم نمی ده به مربی گفتم می شه برای بچه ها داستان تعریف کنم؟! مربی از این حرف بی جای من کمی جا خورد! وسط تکرار کلمه های زبان من یه دفعه داستان تعریف کردنم گرفته بود. با کمی تردید گفت بچه ها خاله می خواد براتون داستان بگه.
کتاب زبان رو از خانم مربی گرفتم و شروع کردم به کشیدن شیرِ توی کتاب روی تخته. بعد گفتم خب بچه ها می خوام داستان این آقا.... این آقا... بچه ها مدام می گفتن آقا شیره ولی من هی تکرار می کردم آقا.... آقا.... تا اینکه مربی شون گفت بچه ها به انگلیسی بگید. یکی از بچه ها گفت لاین بعد من دوباره گفت می خوام داستان این آقا.... باز بچه ها گفتن شیر ... سرم رو تکون دادم و خیلی خونسرد گفتم نه نه من این جا شیر نمی بینم این چیه؟! بچه ها گفتن لاین گفتم آهان درست شد. می خوام داستان این آقا لاینه رو براتون بگم. بعد تصویر یه ماه کشیدم و ادامه دادم آقا... بچه ها یکی در میون گفتن شیره-لاینه .... ادامه دادم آقا لاینه می خواست بره پیش خانمِ .... باز بچه ها گفتن ماه . سرمو تکون دادم و گفتم نه نه من ماه نمی بینم ... بلاخره بچه ها با راهنمایی مربی شون گفتن مون. همینجوری قصه رو ادامه دادم. هی ورق می زدم و از بین کلماتی که خونده بودن تصویر به قصه اضافه می کردم.
آقا لاین می خواست بره پیش خانمِ مون. ولی خانم مون خیلی بالا بود. اون تصمیم گرفت سوار جت بشه. با خودش فکر کرد اگه تو راه گرسنه بشم باید چی کار کنم؟ پس با خودش یه اپل برداشت. وقتی آقای لاین سوار جت شد که بره پیش خانم مون تو آسمون یه کایت دید. کایت بهش گفت من با باد حرکت می کنم. می دونی باد چیه؟ باد همونه که فن اون رو درست می کنه. وقتی گرم مون می شه فن برامون باد تولید می کنه و ما خنک می شیم.
چندین بار کلمات انگلیسی قصه رو به شکل های مختلف و به بهانه ی رنگ و وارنگ تکرار کردم. چند نفر از بچه ها داوطلب شدن که بیان پای تابلو و قصه رو تعریف کنن. من هم بهشون قول دادم روز بعد براشون جایزه ببرم.
امروز با این که اونا یادشون رفته بود قراره جایزه بگیرن!، جایزه هاشون رو بهشون دادم. به فردوس یه پروانه کوچولو دادم که با یه نوار زری سیمی مثل انگشتر دور دستش پیچیده می شد. به محمد حسین هم یه زنبور کوچولو که با تلق بریده بودم و با نوار زری سیمی مثل انگشتر به دستش بستم. برای امید هم یه پروانه باقی موند که چون زود رفت خونه نشد بهش بدم. باید فردا براش یه انگشتر پسرونه درست کنم.
امروز نرفتم مهد. باید می رفتم دکتر. توی مطب کارم که تمام شد، دکتر گفت: «فرهنگی بودین دیگه؟!». اگه ویزیت قبلی این سئوال رو می پرسید راحت می گفتم: «نه!». ولی حالا...
داشتم فکر می کردم الان باید چه جوابی بدم. سئوالش رو عوض کرد.
- «کار می کنید؟ شاغلید؟»
- الان دو سه روزی می شه که شاغلم!
اولین دفعه ای بود که نمی دونستم باید جواب این سئوال ها رو چه جوری بدم؟!! قبلا بهش فکر کرده بودم. البته به شاغل بودن نه، به شُغلم. مثلا به این فکر کرده بودم که اون هایی که مربی مهد هستن وقتی کسی ازشون می پرسه چه کاره اید با افتخار می گن مربی مهدکودک هستن یا با سرافکندگی؟!!. اصلا کلاس اجتماعی این شغل در چه سطحی هست؟. برای خودم چون می دونم دارم چی کار می کنم اصلا جای شرمندگی نداره. ولی حتی منی که دارم به اصطلاح تو این زمینه فعالیت می کنم اگه کسی بهم بگه مربی مهدکودکه اعتراف می کنم که چندان تره ای براش خرد نخواهم کرد...
حالا باید ببینم این موضوع رو چه جوری می تونم حلاجی کنم. حلاجی ها... یعنی درست مثل پنبه بزنم و از هم بازش کنم. باید بشکافه همه چی ش برام. برای نیاز مالی نیست که می خوام این کار رو انجام بدم. پس وقتی خودم می دونم انتخابم از روی جبر و ناچاری نبوده نباید برام مهم باشه نگاه دیگران. که نیست البته. چیزی که هست و نباید باشه، متاسفانه نگاه حقیرانگارانه ی خودم به این قشر از زنان شاغل جامعه ست!
نرگس ازم پرسید چرا داری این کار رو انجام می دی؟ گفتم دوست دارم این کار رو. گفت دوست داری یا لزومش رو احساس کردی؟. گفتم هر دو، چون روز اول اگه «لزوم» در کار نبود «دوست داشتنم» به کار نمی اومد. همون اول صبح که اوضاع رو کسل کننده می دیدم می زدم زیر همه چی و بی خیال می شدم. ولی احساس کردم اگه بذارم و برم و نشون بدم مرد این میدون نیستم بعدها هیچ شکایتی نمی تونم داشته باشم. دیدم منی که ادعا می کنم باید اوضاع رو تغییر داد و همه ش دارم حرف می زنم پای عمل که برسه از همه کمترم! از همه شکننده ترم، خودخواه ترم، راحت طلب ترم، ...
مسئولیت تنظیم پیک بهاری بچه ها رو به عهده گرفتم. اینم از اون مواردی بود که با یه برخورد ناخوشایند از طرف یکی از پرسنل مهد داشتم از زیرش شونه خالی می کردم. ولی قبولش کردم. به دلیلی که نمی تونم توضیح بدم. به این خاطر که در اون صورت باید در مورد برخورد اون شخص توضیح بدم و چون یکی از خواننده های این جا ایشون رو می شناسه غیبت می شه...
یه وقتایی خوبه آدم یه حرفایی رو مجبور شه تو دلش نگه داره. هر چند من خیلی وقتا برام «یه وقتایی ....» هست و خیلی حرفا رو تو دلم نگه می دارم ... و اتفاقا خیلی هم خوشم میاد از این کار... چون می دونم یه عالمه راز دارم! :)
در یک جمله:
افتضاح بود!
......................
پ.نون: به نظرم تنها قسمت امیدوار کننده ی امروز این بود که صبح، قبل از بیرون رفتن خانوادگی مون از خونه، بعد از این که دو تا ساندویچ نون و پنیر و گردو برای بچه ها درست کردم و دادم دست شون، دیدم همسرم دوباره داره ساندویچ درست می کنه!. با تعجب گفتم: برای کی؟!! گفت: برای تو...
نمی خوام ناشکری کنم، ولی امروز از نظر کاری اصلا روز رضایت بخشی نبود. دلیلش رو البته فکر می کنم خودم بدونم چی بود!
امروز دومین روز بود. خوب بود. داره بهتر هم می شه. فردا یه شیوه ی توپ می خوام به کار ببندم برای تکرار سوره ای که بچه ها باید حفظش کنن. اول فکر می کردم همه چی کسل کننده و رو به پسرفته ... حالا می بینم بچه ها واقعا عاشق تنوع هستن و چیزی که اون جا وجود نداشته تنوع بوده...
البته مقصر مربی ها نیستن. مربی ها فوق العاده ن... مشکل نبودن امکانات و آموزش درسته.
با بچه ها رفتم تو اتاق بازی و با هم بازی کردیم. مسابقه گذاشتم براشون. داشتن از خوشحالی پس می افتادن!!! همه ی بچه های اتاق بازی کم کم اومدن تو بازیِ ما. لگوهاشون رو رها کردن، الاکلنگ شون رو رها کردن و اومدن مسابقه ی سرسره بازی. دو تا سرسره ی آپارتمانی دارن. دو تا رو گذاشتم بغل هم و به بچه ها گفتم تو صف بشینن. اول شلوغ می کردن ولی وقتی مصمم بودن من رو دیدن ناچار شدن با کمال میل نظم رو رعایت کنن که زودتر نوبت شون بشه. دو تا دوتا م آوردم شون از صف بیرون. باید می نشستن روی سرسره و با چشم بسته می اومدن پایین. همه یه دور بازی کردن. وقتی گفتن "خاله از اول، خاله از اول" دیدم خوبه کمی تنوع به کار بدم! گفتم خب این دفعه چشما بسته دستا روی گوش!!! باید بدون استفاده از بینایی شون و بدون کمک گرفتن از دست هاشون از سرسره سُر می خوردن پایین... سرسره ها خیلی کوتاه هستن. می دونستم خطری براشون نداره ولی فکر نمی کردم اون بچه های سه چهار پنج ساله حاضر بشن با شجاعت بدون این که لای چشم شون رو باز کنن خودشون رو رها کنن روی سرسره!. کلی خندیدن بچه ها. خیلی خوش گذشت. به همه مون خوش گذشت.
تو همین دو روز کلی خاطره پیدا کردم و تجربه به دست آوردم! این فقط یه قسمت خیلی کوچیکش بود. شاید این جا بنویسم شون. ببینم خدا چی می خواد. محیط امن این جا رو دوست دارم. بلاگفا با همه ی وابستگی ای که بهش دارم گاهی وقت ها دست و پای منو می بنده.. بدجوری هم می بنده! نمی ذاره بچه باشم!
.....
پاورقی بعد اضافه شد؛
روشی که برای تکرار سوره گفته بودم این بود:
یه چوپان 6 تا از بره هاش رو گم کرده بود. یادش اومد که بلده قرآن بخونه. شروع کرد به خوندن سوره ی فلق. با خوندن هر آیه یکی از بره هاش پیدا می شد. (البته الان مختصرش کردم و نوشتم. خیلی مفصل تر از این بود داستان چوپان راستگو!!)
من و بچه ها با صدای بلند همراه چوپان آیه های سوره ی فلق رو می خوندیم و بعد از خوندن هر آیه یکی از بره ها می چسبید به تخته ی کلاس.
تصویر چوپان و بره ها پرینت شده، روی مقوا چسبانده شده، بعضی از قسمت هاش با ماژیک رنگ شده، چسب 5 سانت روی اون ها کشیده شده و دورش قیچی شده. پشت اون ها هم آهن ربا چسبانده شده.
مدیونید اگه فکر کنید هیچ جای دنیا توی هیچ بازاری همچین چیزی رو می فروشن ها!!!. بنده با عرق جبین این ها رو درست کردم!
امروز اولین روزی بود که رفتم سر و کلاس و شدم خاله/خانمِ بچه ها!
عالی بود... با این که اول جو کلاس شون برام کسل کننده بود ولی بعد از چند ساعت تا جایی پیش رفتم و جو رو ترکوندم! که دو تا از بچه ها اومدن و درِگوشی بهم ابراز عشق کردن!
فردوس بهم گفت: «خاله دوسِت دارم» و محمدحسین هم گفت: «خاله من خیلی دوسِت دارم، فردا هم میای؟»
به نظرم برای روز اول همین دو تا جان باخته بس باشه!!!