خل شده بودم . زده بود به سرم بروم سرچ کنم ببینم با موضوع «زایمان» چه چیزی دستگیرم می شود . صفحه ها را یکی یکی باز می کردم . ذوقمرگ می شدم از صحنه های رمانتیک و با احساس . بگذریم از عکسهای مربوط به زایمان . که آن ها هم البته باز یادآوری می کرد که فقط خداست که نجات می دهد مادرها را از مرگ . لحظه ی زایمان از آن وقت هایی ست که مادر با چشم خود بدون واسطه دست های خدا را می بیند که به فریادش می رسند .
بعد همین طوری به سرم زد «سقط جنین» را سرچ کنم . نمی دانم حس من این گونه بود یا تصاویر متاثرکننده بودند . حس می کردم یک دنیا فرق است بین این دو . هر دوی شان زایمان است . هر دوی شان مادری ست و فرزندی . هر دوی شان سختی دارد . هر دوی شان درد و رنج . ولی این کجا و آن کجا . دلم از سقط هایی که مسبب شان ، مادر نبود نسوخت . دلم ریش شد برای جنینی که اندام کوچک و نحیفش به خود پیچیده بود و کنار جوی خیابان رها شده بود . فقط خدا می داند که نطفه اش چگونه بسته شده بود . در رحم چه کسی دوران کوتاه جنینی اش را طی کرده بود . توسط چه کسی نابود شده بود . و حالا مادر !!!! گناهکارش نکرده بود جایی مخفی اش کند . مردم بالای سرش جمع شده بودند و نگاهش می کردند . چنان پاهایش را در بغل گرفته بود که حس می کردم از نگاه های مردم بر اندام لختش و بر حال نزارش و بر بیچاره گی اش شرم می کند .
چه پاسخی برای روز جزا آماده کرده اند ؟! چه توضیحی قرار است گناهشان را موجه کند ؟ خداوندا اگر روز حساب نبود چه کسی پاسخ این نفس های مظلوم و بی گناه را می داد ؟ این هایی که گورشان جوی خیابان است !
چرا هیچ بچه ای توی خواب باباشو صدا نمی کنه ؟! چرا همه شون می گن مامان ؟!!!؟
مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت:”من خسته ام و دیگه دیروقته ، می رم که بخوابم . مامان بلند شد،به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهارفردا شد،سپس ظرف ها را شست،برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد،قفسه ها را مرتب کرد، شکرپاش را پرکرد،ظرف ها را خشک کردو در کابینت قرار دادوکتری را برای صبحانه فردا ازآب پرکرد.بعد همه ی لباس های کثیف رادرماشین لباسشویی ریخت،پیراهنی را اتوکردودکمه لباسی را دوخت .
اسباب بازی های روی زمین راجمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش درکشوی میز برگرداند . گلدان ها را آب داد،سطل آشغال اتاق را خالی کردو حوله خیسی را روی بند انداخت بعد ایستاد و خمیازه ای کشید . کش وقوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد،کنار میز ایستادو یادداشتی برای معلم نوشت ، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنارگذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت .
بعد کارت تبریکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت، آدرس را روی آن نوشت و تمبر چسباند ؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هر دورا در نزدیکی کیف خودقرارداد . سپس دندان هایش رامسواک زد. باباگفت: “فکرکردم گفتی داری میری بخوابی” و مامان گفت:” درست شنیدی دارم میرم.” سپس چراغ حیاط را روشن کرد و درها را بست.
پس ازآن به تک تک بچه ها سرزد ، چراغ ها راخاموش کرد ، لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت ، جوراب های کثیف را درسبدانداخت . با یکی از بچه ها که هنوز بیداربود و تکالیفش را انجام می داد گپی زد ، ساعت را برای صبح کوک کرد ، لباس های شسته را پهن کرد ، جا کفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد ، اضافه کرد . سپس به دعا و نیایش نشست. درهمان موقع بابا تلویزیون راخاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت: ” من میرم بخوابم” و بدون توجه به هیچ چیز دیگری، دقیقاً همین کار را انجام داد !
__________________________
این متن برایم ایمیل شده بود . نوشته ی خودم نیست ولی آیا خانمی هست که با این متن همذات پنداری (همزادپنداری غلطه ، گفته باشم ) نکند ؟! بعضی از قسمت ها را دقیقا حس می کردم خودم نوشته ام .
عنوان پست عاریه ای ست . نام یکی از کتابهای زویا پیرزاد .
رفتیم برای داداشش لباس ورزشی خریدیم و برگشتیم خونه . موقع خرید خوابش برده بود . اومدیم خونه دیگه نمی خواست بخوابه . بردمش توی اتاق خودمون که بخوابونمش . دیدم خبری نیست . اومدم نشستم پای کامپیوتر . گفت صندلی بذار منم بشینم پیشت . بهش گفتم اگه بخوای فضولی کنی می برمت توی اتاق خودمون می خوابونمت . گفت خودم صندلی رو میارم !!!! اصولا خیلی تو باغ نیست . خیلی ریلکس صندلی رو آورد و چسبوند به در شیشه ای جای کیس کامپیوتر . اصرار داره که صندلی ش بچسبه به میز . چند دفعه صندلی ش رو محکم زد به در شیشه ای میز که هیچ فاصله ای باقی نمونه . هر وقت می خواد بشینه پیشم همین کار رو می کنه . ولی این دفعه در شیشه ای به شکل عجیبی 3 قسمت شد . دقیقا شد سه تیکه !!! رفتم پیچگوشتی آوردم که پیچ لولا ها رو باز کنم یه وقت شیشه نیوفته روی دست و بالش ! مونده بودم آخه چرا این شیشه اینجوری شکست که یه دفعه صدای جیغش رفت هوا . وحشت زده داد می کشید : مــــــــــامـــــــــان ! رفتم گرفتمش تو بغلم ، چسبوندمش به خودم . دستهاش رو باز نمی کرد از دور کمرم . پیچگوشتی رو پرت کرده بود یه طرف . یه دوشاخه رو که یه سیم لخت هم بهش وصل بود زده بود تو پریز !!! نمی دونم دستش رو به سیم لخت زده بود یا پیچگوشتی رو زده بود توی پریز که برق اینجوری وحشت زده ش کرده بود . گریه می کرد و می گفت بریم تو اتاق ما بخوابیم . ( به اتاق ما می گه : اتاق ما . فکر می کنه اسم اون اتاق اینه ! ) متوجه شده بود که کارش اشتباه بوده . خیلی ترسیده بود . خیلی زیاد . خوابش نمی برد . هی می گفت دستم درد می کنه . برق دستمو درد گرفت ! . خدا خیلی بهش رحم کرد . بالاخره خوابید . ولی من همه ش به صحنه های بدی فکر می کردم که اگه خدا به اون و به ما رحم نمی کرد می تونست اتفاق بیوفته !
خدایا ممنون که هستی .
اتفاقی که سال اول دبستان برای ما افتاد این بود . پسر من در یکی از بهترین مدارس شهر - درس می خواند . روزهای اول معلم در دفتر بچه ها ، یادداشت می گذاشت که {آفرین پسرم خیلی عالی بودی} ، {هزارآفرین پسرم تو خیلی باهوشی} و از این دست نوشته ها . گاهی هم برایشان برچسب های صدآفرین می زد . چند روز اول خوب بود . کم کم این تعریفها و برچسب ها کم و کمتر شد . چرا که معلم فرصت نداشت این همه وقت صرف فکر کردن و جمله های قشنگ پیدا کردن بکند . فقط پای تکلیف آنها می نوشت " ملاحظه شد " . مادرها به این فکر افتادند که از مداد و تراش و پاک کن های فانتزی برای رشوه دادن !!! به بچه ها استفاده کنند . اینها هم بعد از چند روز بی ارزش شد . رفتیم سراغ خریدن سی دی های جدید . خلاصه اینکه هر کس به اندازه ی جیب اش بر مبلغ رشوه می افزود . بالاخره سال تحصیلی تمام شد . خانواده ها شاکی بودند . حتی معلم شان هم ناراضی بود . بچه ها هیچ انگیزه ای برای بهتر شدن نداشتند . حالا دوباره سال تحصیلی شروع شده و ما حتی ملعبه های سال گذشته را هم نداریم برای گول زدن بچه ها . باور بفرمایید پسرها را نمی توان با چیزی غیر از نمره سر ذوق آورد . آنها مردهای فردا هستند . آنها همین امروز هم آنقدر مرد هستند که با تملق و چاپلوسی های ما فریب نخورند . برای آنها هیچ اهمیتی ندارد که دیکته شان را با یک غلط تحویل بدهند یا با شش غلط . چون معلم پای هر دوی اینها یک چیز می نویسد : " بیشتر دقت کن پسرم " . آیا اگر سیستم "نمره دهی" بود برای آنها 19 و 14 مساوی بود ؟!
می دانید اتفاقی که می افتد چیست ؟ جریمه ، جریمه ، جریمه . وقتی چیزی برای برانگیخته کردن تلاش وجود نداشته باشد باید چیزی برای بازدارندگی تنبلی جایگزین کرد . مدرسه و خانواده ها رو به جریمه کردن بچه ها آورده اند .
سال گذشته وقتی خانواده ها را برای گرفتن کارنامه ی بچه ها دعوت کردند با منظره ی ناراحت کننده ای روبرو شدیم . همه ی کارنامه ها شبیه به هم بود !!!! . به طور مثال در قسمت مربوط به درس ریاضی چنین نوشته شده بود : « او می تواند اعداد را به ترتیب بخواند ، می تواند جمع و تفریق را به خوبی انجام دهد ، می تواند اعداد را از بیشتر به کمتر و بالعکس مرتب کند ، می تواند به خوبی اشکال هندسی را بکشد و نام ببرد ، می تواند ... » برای همه ی بچه ها همه ی اینها را نوشته بودند . این خیلی دردناک بود . ما مادرها می دانستیم که فرزندمان در چه درسی چه ضعف ها و چه قوت هایی دارد . ولی مدرسه برای اینکه کسی معترض نشود و یا شاید برای اینکه معلم نمی توانست بنشیند با خودش حساب و کتاب کند که هر کدام از بچه ها دقیقا در چه قسمتی از هر درس چه عملکردی داشته اند ، آمده بود و برای همه یک چیز نوشته بود . برای درس نقاشی هم همین اتفاق افتاده بود . من نتوانستم سکوت کنم . به معلم نقاشی گفتم : می دانم که پسرم به نقاشی علاقه ندارد ، چیزهایی که شما نوشته اید درباره ی پسر من صدق نمی کند ، مگر اینکه این کارنامه متعلق به او نباشد ! بقیه هم شروع کردند به اعتراض کردن که چرا همه ی کارنامه ها شبیه به هم هستند . این وسط معلم بخت برگشته نمی دانست چه جوابی بدهد . بعضی از مادرها هم شاکی بودند که بچه ی ما بهتر از این چیزی ست که شما نوشته اید . جلسه به هم ریخته بود . معلم نقاشی مجبور شد از ما بخواهد سخت نگیریم !!!!! متاسفانه به نظر می رسد این سیستم قرار است خانواده ها را هم سهل گیر و بی خیال کند .
ای کاش قبل از عمومی کردن این طرح دقت بیشتری در نظام های آموزشی کشورهای دیگر می کردید . من هم قبول دارم بارُم نمره ی 20 خیلی کم است . خیلی جاها برای چند بی دقتی کوچک نمره ی ما به شدت پایین می آمد . ولی شما که بهتر می دانید در خیلی از کشورهای دنیا بارُم نمره از 100 حساب می شود . ای کاش به جای حذف نمره آن را به 100 می رساندید . آن وقت هم استرس بچه ها کم تر می شد و هم رقابت به این شکل فاجعه آمیز از بین نمی رفت . من این نامه را نوشتم چون مثل مادرهای دیگر عقیده ندارم که از دست ما کاری بر نمی آید . اعتقاد دارم حرف های مان را باید بزنیم . حتی اگر حالا جواب آن را نگیریم . واقعیت این است که فردای فرزند خودم و فرزندان هم نسل او را فردای روشنی نمی بینم . آموزش و پرورشی که بچه ها را به دور از هر گونه استرس و انگیزه و تلاش بار می آورد و مادر و پدرهایی که نمی گذارند آب در دل بچه های شان تکان بخورد و جامعه ای که فتنه ها در آن کم نیست و دخترها و پسرهایی که تربیت نشده اند برای مبارزه با سختی ها و برای تلاش و پشتکار .
امضا : یک مادر ایرانی
ـ وقتی ابتدایی و راهنمایی بودم بعضی روزا که می خواستم از مدرسه بیام خونه پیش می یومد که یکی از بچه ها می گفت : من می رم خونه ی خواهرم . اونوقت من انقدر حسودیم می شد که نگو . فکر می کردم چقدر کیف داره که آدم یه خواهر داشته باشه که خیلی از خودش بزرگتر باشه ? ازدواج کرده باشه و خونه داشته باشه ? بعد اون بره خونه ش .
ـ واقعا ؟! چه جالب ! یعنی الان به آرزوت رسیدی ؟!
از دانشگاه اومده بود خونه ی ما . به دوستاش گفته بود : من می رم خونه ی خواهرم !
اگر به اندازه ی یک بچه ی 2 سال و 4 ماه و 9 روزه برای رسیدن به خواسته ام پشتکار داشتم تا حالا نیمی از جهان را فتح کرده بودم یا دست کم توانسته بودم برای خودم رکوردی چیزی به ثبت برسانم . وال لا !