سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط لیلی در 89/7/13:: 7:30 صبح

رفتیم برای داداشش لباس ورزشی خریدیم و برگشتیم خونه . موقع خرید خوابش برده بود . اومدیم خونه دیگه نمی خواست بخوابه . بردمش توی اتاق خودمون که بخوابونمش . دیدم خبری نیست . اومدم نشستم پای کامپیوتر . گفت صندلی بذار منم بشینم پیشت . بهش گفتم اگه بخوای فضولی کنی می برمت توی اتاق خودمون می خوابونمت . گفت خودم صندلی رو میارم !!!! اصولا خیلی تو باغ نیست . خیلی ریلکس صندلی رو آورد و چسبوند به در شیشه ای جای کیس کامپیوتر . اصرار داره که صندلی ش بچسبه به میز . چند دفعه صندلی ش رو محکم زد به در شیشه ای میز که هیچ فاصله ای باقی نمونه . هر وقت می خواد بشینه پیشم همین کار رو می کنه . ولی این دفعه در شیشه ای به شکل عجیبی 3 قسمت شد . دقیقا شد سه تیکه !!! رفتم پیچگوشتی آوردم که پیچ لولا ها رو باز کنم یه وقت شیشه نیوفته روی دست و بالش ! مونده بودم آخه چرا این شیشه اینجوری شکست که یه دفعه صدای جیغش رفت هوا . وحشت زده داد می کشید : مــــــــــامـــــــــان ! رفتم گرفتمش تو بغلم ، چسبوندمش به خودم . دستهاش رو باز نمی کرد از دور کمرم . پیچگوشتی رو پرت کرده بود یه طرف . یه دوشاخه رو که یه سیم لخت هم بهش وصل بود زده بود تو پریز !!! نمی دونم دستش رو به سیم لخت زده بود یا پیچگوشتی رو زده بود توی پریز که برق اینجوری وحشت زده ش کرده بود . گریه می کرد و می گفت بریم تو اتاق ما بخوابیم . ( به اتاق ما می گه : اتاق ما . فکر می کنه اسم اون اتاق اینه ! ) متوجه شده بود که کارش اشتباه بوده . خیلی ترسیده بود . خیلی زیاد . خوابش نمی برد . هی می گفت دستم درد می کنه . برق دستمو درد گرفت ! . خدا خیلی بهش رحم کرد . بالاخره خوابید . ولی من همه ش به صحنه های بدی فکر می کردم که اگه خدا به اون و به ما رحم نمی کرد می تونست اتفاق بیوفته !

خدایا ممنون که هستی .


کلمات کلیدی :