سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط لیلی در 91/4/22:: 5:14 عصر

جای بسی خرسندی ست که برای خریدن جنس خارجی باید دلیل و توجیه بیاوریم حال آن که قبل ترها برای انتخاب جنس ایرانی باید دلیل می آوردیم!


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 91/4/3:: 9:32 عصر

3/تیر/91

یادتان می آید که گفتم قرار است یک همکار جدید به مجموعه، اضافه شود؟. اضافه شد. یک همکار جدید که خیلی شبیه به من است. چه از لحاظ ظاهری، چه از لحاظ باطنی. حتی اسم و فامیلش هم دقیقا شبیه من است. امروز که رفتم مهد اولین مامانی که مرا دید گفت: «خیلی نامردی هانکته بین!». البته ایشان چون یک زمانی با من همکلاس بودند چنین اظهار لطفی نمودند وگرنه ما با مامان ها این همه جون جونی نمی شویم که بخواهند به ما بگویند نامرد! حالا هر چه قدر هم که نامردی کرده باشیم در حق شان!. رفتم سر کلاس و با بچه ها خوش و بش کردم. خانم شین سر کلاس بود. بچه ها یکی یکی با من دست دادند و ابراز محبت و خوشحالی نمودند!. قرار بود خانم شین کلاس ساعت ده و نیم را اداره کنند و من کلاس ساعت یازده و نیم را. بچه ها در جریان تغییر مربی نبودند و فقط در جریان تغییر ساعت کلاس بودند. با دیدن خانم شین به جای من، جا خورده بودند و بعضی هایشان به این شرط قبول کرده بودند سر کلاس بمانند که جلسه ی بعد خانم موسوی معلم شان باشد!. بعد از این که خانم شین کلاس را به من تحویل داد و رفت چند نفر از مامان ها آمدند و گفتند که قرار نبوده مربی عوض شود و ما فکر می کرده ایم فقط ساعت کلاس تغییر کرده. از جلسه ی بعد ما بچه ها را ساعت یازده و نیم می آوریم!. هر چه هم ما گفتیم آمار کلاس ها به هم می ریزد فایده نداشت که نداشت!

سرتان را درد نیاورم. این بچه های ساده یک مربیِ با سابقه را با یک مربی تازه کار که توانسته بود خوب آن ها را گول بزند عوض کردندگیج شدم.

بدین سان از جلسه ی بعد دو کلاس داریم با یک مربی!

* این جلسه کار خاصی انجام ندادیم. تکرار آموزش های جلسات گذشته بود.غیر از دادن کارت تبریکی که برای اعیاد شعبانیه آماده کرده بودم.



ارسال شده توسط لیلی در 91/4/1:: 4:6 عصر

31/خرداد/91

امروز جلسه ی آخر خرداد ماه بود. هوا پر از ذرات خاک بود. محمد حسام را که خواب بود، بیدار نکردم و گذاشتم پیش داداش جانش بماند. هر وقت کلاس داشتیم حسام با دوچرخه می آمد و من پیاده به دنبالش. فکر می کردم خیلی انژری می گیرد این کار از من. مدام باید مراقبش می بودم که کنار خیابان رانندگی کند!. امروز که تنها رفتم آن قدر خسته و کوفته رسیدم به مهد که نگو. با حسام که می رفتیم مجبور بودم آهسته راه بروم. امروز ولی آن قدر تند تند راه می رفتم که نفسم گرفت!

مهد حسابی خلوت بود. از هفده نفر بچه های کلاس من فقط شش نفر آمدند و این باعث شد من به یک کشف بزرگ دست پیدا کنم. فکر می کردم وقتی کلاس شلوغ باشد هیجان بیشتری دارد. چون به هر حال بین این همه بچه، چند نفری پیدا می شد که با صدای بلند درس را جواب بدهند و کلاس شور و حال پیدا کند. امروز که تعداد بچه ها کم بود متوجه شدم حتی بچه های آرام کلاسِ شلوغ هم در یک کلاس خلوت، شلوغ می شوند! یعنی خلوتی کلاس باعث شده بود بتوانم به تک تک بچه ها توجه کنم و آن ها شاداب تر و با انرژی تر شده بودند. چنان حظی بردم از کلاس که نگو. چندین مرتبه شعر سفارش وبالوالدین احسانا را با بچه ها تکرار کردیم. از قبل قرار بود استخر توپ را بیاورم توی کلاس که برای درس پرسیدن از آن استفاده کنم. کاری که اگر کلاس هفده نفره بود اصلا امکان انجامش وجود نداشت. بچه ها یکی یکی توی استخر می پریدند و مدت زمان هر کدام برای ماندن در استخر به اندازه ی زمانی بود که ما یک بار شعر سفارش وبالوالدین احسانا را با صدای بلند بخوانیم. بعد نوبت نفر بعدی می شد.

وقتی کمک می کنم به مامان و به بابا

از ته دل می خندن مثل گلای زیبا

لباس و کیف و کفشو سر جاشون می ذارم

اسباب بازیهام رو هم زودِ زود برمی دارم

سفره رو جمع می کنم عجب گلی می کارم

کار دیگری که انجام دادیم و باز هم به دلیل خلوتی کلاس خیلی عالی انجام شد درست کردن کارت سفارش بود. هر کدام از بچه ها دستش را روی کاغذ آچار تا شده می گذاشت و من دور انگشت هایش خط می کشیدم. بعد تای کاغذ را باز می کردیم و تصویر مربوط به سفارش را داخل آن می چسباندیم. وقتی من سرگرم قیچی کردن کاغذها و چسباندن آهن ربا بودم بچه ها به طور کاملا آزادانه با توپ ها و استخر بادی سرگرم بودند و من با نیش تا بناگوش باز بدون این که حتی زیرچشمی نگاهی به آن ها بکنم فقط می گفتم: «آفرین به این بچه هایی که به نوبت دارن بازی می کنن و این همه مراقب خودشون هستن!». آن قدر همه چیز عالی و رمانتیک بود که واقعا هیچ نگرانی بابت این که بلایی سر خودشان بیاورند نداشتم.

کلاس که تمام شد خانم نوری پرسید:« کلاس خلوت چه طور بود؟!» گفتم: «عالـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی بود! من دیگه سر اون کلاس نمی رم!گیج شدمجالب بود یوحاحاحا». و نتیجه ی اعتصاب بنده این شد که؛ انشا الله از روز شنبه قرار است یک همکار جدید به جمع مان اضافه شود و ما بعد از این با یک کلاس استاندارد به معلمی مان ادامه بدهیم! :دیwww.smilehaa.org. چه مدیر ناز و ماه و بی نظیری داریم ما. من بعد از این فکر نکنم هیچ جای دیگری بتوانم کار کنم! بس که این خانم نوری به ساز دل ما خوش می رقصد. واقعا اگر یک روز صدایش را نشنوم روزم شب نمی شود.

عجب حکمتی داشت این گرد و خاک!پوزخند

راستی امروز(31 خرداد) اولین حقوق مان را هم دریافت نمودیم!

___________________________________________

باور کنید من حالم خوب است. نمی دانم چرا هر قالبی روی این وبلاگ می گذارم بعضی از شکلک ها باز نمی شوند. نوع نوشتنم هم متاسفانه به شکلی ست که حتما باید با شکلک مقصودم را به مخاطب برسانم. گاهی متن جدی به نظر می رسد ولی در واقع طنز است و گاهی برعکس!. حالا با این سیستم قالب ها که هر کدام شان یک گیر و گرفتی دارند نمی دانم چه کار کنم! شرمنده برای این که هر دفعه تشریف میاورید ما جای وسایل را عوض کرده ایم! :(