3/تیر/91
یادتان می آید که گفتم قرار است یک همکار جدید به مجموعه، اضافه شود؟. اضافه شد. یک همکار جدید که خیلی شبیه به من است. چه از لحاظ ظاهری، چه از لحاظ باطنی. حتی اسم و فامیلش هم دقیقا شبیه من است. امروز که رفتم مهد اولین مامانی که مرا دید گفت: «خیلی نامردی ها!». البته ایشان چون یک زمانی با من همکلاس بودند چنین اظهار لطفی نمودند وگرنه ما با مامان ها این همه جون جونی نمی شویم که بخواهند به ما بگویند نامرد! حالا هر چه قدر هم که نامردی کرده باشیم در حق شان!. رفتم سر کلاس و با بچه ها خوش و بش کردم. خانم شین سر کلاس بود. بچه ها یکی یکی با من دست دادند و ابراز محبت و خوشحالی نمودند!. قرار بود خانم شین کلاس ساعت ده و نیم را اداره کنند و من کلاس ساعت یازده و نیم را. بچه ها در جریان تغییر مربی نبودند و فقط در جریان تغییر ساعت کلاس بودند. با دیدن خانم شین به جای من، جا خورده بودند و بعضی هایشان به این شرط قبول کرده بودند سر کلاس بمانند که جلسه ی بعد خانم موسوی معلم شان باشد!. بعد از این که خانم شین کلاس را به من تحویل داد و رفت چند نفر از مامان ها آمدند و گفتند که قرار نبوده مربی عوض شود و ما فکر می کرده ایم فقط ساعت کلاس تغییر کرده. از جلسه ی بعد ما بچه ها را ساعت یازده و نیم می آوریم!. هر چه هم ما گفتیم آمار کلاس ها به هم می ریزد فایده نداشت که نداشت!
سرتان را درد نیاورم. این بچه های ساده یک مربیِ با سابقه را با یک مربی تازه کار که توانسته بود خوب آن ها را گول بزند عوض کردند.
بدین سان از جلسه ی بعد دو کلاس داریم با یک مربی!
* این جلسه کار خاصی انجام ندادیم. تکرار آموزش های جلسات گذشته بود.غیر از دادن کارت تبریکی که برای اعیاد شعبانیه آماده کرده بودم.