واقعا ناراحت بودم. خیلی حرف تو گلوم گیر کرده بود. حس می کردم اگه لقمه رو بگذارم تو دهنم همون جا گیر می کنه. ولی رفتارت باعث شد احساس کنم هنوز هم خیلی دوستم داری. بداخلاقی م رو تحمل کردی و ذره ذره یخم رو آب کردی.
نیاز داشتم به اون همه ناز کشــــــــــــــــــــــــــــــــــــیدنت!
چند وقت پیش که من از خوبی های تو گفته بودم و از داشتنت اظهار رضایت کرده بودم یکی از خواهر زاده هایت گفته بود: «شک ندارم به خاطر خوبی های توئه که همه چیز خوبه و سر جاشه!»
ولی من ایمان دارم فقط مهربانی ها و صبوری ها و خوبی های توست که اوضاع را آرام نگه می دارد. خیلی وقت ها فکر می کنم اگر هر کس دیگری جای تو شریک زندگی ام بود، من این همه راضی نبودم. این همه آسودگی خیال نداشتم. این همه بد نبودم!. یعنی نمی توانستم این همه بد باشم. تو آن قدر خوبی که من هی بد و بد و بدتر می شوم...
روز خرگوش
بعد از این که خرگوش و لاک پشت مسابقه ی معروف شان را دادند و لاک پشت برنده شد، خرگوش خیلی ناراحت بود و از این که نتوانسته بود برنده ی مسابقه باشد غصه می خورد. لاک پشت دانا به او گفت: «این مسابقه، مسابقه ی مهمی نبود. ما باید تلاش کنیم در کارهای خوب برنده شویم.»
خداوند در قرآن به ما گفته: «فستبقوا الخیرات».(توضیح و مثال برای بچه ها گفته شود.)
اتفاق جالبی که افتاد این بود: یکی از بچه ها کیف لاک پشتی داشت و یکی کیف خرگوشی. دو تا از بچه ها هم جامدادی خرگوشی داشتند. تولد یکی از بچه ها بود و مادرش برای او و دوستانش کیک آورده بود. از قضا کیک های خرگوشی!. ما از برنامه ی تولد بی اطلاع بودیم ولی خانم نوری که همیشه یک چیزی توی آستین دارد، یک بسته ی کادو شده حاوی یک عدد مدادتراش داد به من و گفت به عنوان کادوی تولد از طرف خودم بدهم به نرگس سادات. حتما می توانید حدس بزنید مدادتراشی که توی بسته بود چه شکلی بود. بله! یک مداتراش خرگوشی آبی. به شکل خیلی خیلی اتفاقی دیروز در کلاس ما روز خرگوش بود.
امروز سیزدهم مهرماه سال هزار و سیصد و نود و یک است. دیروز بعد از سیزده سال برای اولین بار بدون عینک از خانه بیرون رفتم. این را نوشتم که یادم بماند. همین.
توی یکی از قصه هایی که برای بچه ها تعریف کردم ماجرای تبدیل بچه قورباغه به قورباغه ی بالغ رو گنجونده بودم. داستان دو تا ماهی که وقتی بزرگ شدن یکی شون دست و پا درآورد و باله هاش از بین رفت و قیافه ش خیلی عوض شد و یکی شون تبدیل به یه ماهی خیلی خوشگل شد. تصویر ماهی ها رو هم طوری درست کرده بودم که قورباغه ی ماهی نما در اول رسیدن به بلوغ خیلی زشت و بی ریخت بود. قیافه ی بچه ها موقع دیدن ش خیلی خنده دار بود. اصلا نمی تونم توصیف شون کنم. قیافه ی آدمی که از چیزی چندشش شده.
بعد از این که قصه تمام شد، زهرا سادات با یه حالت خیلی مطمئن ولی گیج! (نمی تونم بگم دقیقا چه حالتی) گفت: «ولی من از وقتی به دنیا اومدم نی نی بودم!»
خدایا چه قدر این آدمیزاد وقتی بچه ست دوست داشتنی یه. چی می شه که وقتی بزرگ می شه این قدر بی خود می شه !؟
با حسام رفتیم چشم پزشک. منتظرم نوبتم بشه. می گه: مامان! می خوای ببینی کور شدی یا نه؟!!!؟
بهش گفتم قبل از اینکه تکالیفت رو انجام بدی نمی شه تلوزیون نگاه کنی. بهش گفتم خوابت می بره. بهش گفتم اگه خواب بری پای تلوزیون، یه لیوان آب می ریزم روت. گفت یه لیوان خیلی زیاده، حداقل دستتو خیس کن آب بپاش روم. گفتم اصلا نباید کار به اون جا بکشه. اصلا قرار نیست خوابت ببره که من مجبور بشم بیدارت کنم. گفت می شینم که خواب نرم. گفتم پس بساط پتو و بالش رو بردار از این جا. گفت سردمه فقط پتو رو می کشم روم. گفتم باشه.
الان خوابه. کنار برادرش دراز کشیده و خوابش برده. تکالیفش هم مونده. عصر هم که بیدار بشه حال نداره برای نوشتن. شب هم می خواد بره مسجد. سرما هم خورده. من باید چی کار کنم؟
می خواستم زود بخوابم که صبح زود بیدار شم. لپ تاپ رو هایبرنیت بود. اومدم خاموشش کنم، بعد برم لالا. یک ساعته که دارم خاموشش می کنم! :دی