امشب شب عاشوراست . پسرک حالش بدتر شده . معده اش هیچ چیز را در خود نگه نمی دارد . شیطنت هایش سر جاست . خدا را شکر بی حال نیست . ولی مدام از دل درد شکایت می کند . مدام آب طلب می کند . آب . می فهمی ؟! این روزها که آب شده گوهر نایاب ، این روزها که آب دلت را می برد به دشت داغ و پر بلا و لب های تشنه و چکاچک شمشیر و رد خون بر روی خاک ها و ...
دیشب ، ابتدای مراسم مسجد ، محتویات معده اش را روی کیف من ، لباس خودش و موکت مسجد بالا آورد ! بعد از مراسم رفتیم بیمارستان ابوذر . بیمارستان تخصصی اطفال است به اسم ! دانشجوهای پزشکی آموخته های تئوری شان را به صورت عملی روی بچه های مردم تجربه می کنند . همیشه فکر می کنم بلاخره اینها یک جوری باید مهارت به دست بیاورند . تجربه شان را باید روی بچه ی من و تو پیاده کنند دیگر ، تا بعد بشوند متخصص و دیگر تحویل مان نگیرند . هر چند بعضی هاشان از همین حالا ، حتی شاید از روزی که اسم شان را در روزنامه به عنوان دانشجوی پزشکی دیده اند سیم تحویل شان بریده شده است . خانم دکتری که هنوز دکتر نشده بود ! ، یک لیوان ORS تجویز کرد . گفت باید ظرف نیم ساعت هر پنج دقیقه یک قاشق بدهیم پسرک بخورد . اگر بالا نیاورد ویزیت دارویی بشود و اگر بالا آورد سرم و باقی قضایا . خدا رحم کرد و معده ی مبارک ش تا وقتی در بیمارستان بودیم با ما همکاری کرد ! شب البته طاقتش تمام شد و ترتیب بالش و روتختی را داد ! امروز هم به همین ترتیب !
لطفا برای پسرک ما دعا کنید . و برای ماشین لباسشویی مان ! که روزی چندین بار مجبور است روتختی و روبالشی و لباس های آقازاده را بشوید !