مامان و خاله ها که دور هم جمع می شدند شروع می کردند به حرف زدن از بابابزرگ و امیر . از بابا بزرگ خیلی کم در خاطرم مانده بود . از امیر هیچ چیز به خاطر نداشتم غیر از آن تصویر حک شده روی سنگ بالای مزارش و یک عکس خیلی کوچک که لای قرآن مامان بود . مامان و خاله ها همیشه آرام اشک می ریختند و بی صدا گریه می کردند . طوری که بین خنده های ما دخترخاله ها صدای شان گم می شد . آنقدر آهسته حرف می زدند که اگر غریبه بودیم فکر می کردیم راز مشترکی دارند که باید بین خودشان باقی بماند . ولی ما دخترخاله ها به همان سوگواری بی صدا هم اعتراض داشتیم . همیشه آنها را آدم های غم پرست و شادی گریزی می دانستیم که از غصه خوردن لذت می برند و هر فرصتی را مغتنم می دانند برای یادآوری گذشته و مرور خاطراتی که هرگز بر نمی گردند و بازگویی شان هیچ حاصلی ندارد جز افسوس خوردن و آه کشیدن .
چند روزی ست که دلم یک محفل خصوصی می خواهد . جایی که بتوان درباره ی چیزی شبیه یک راز مشترک یا درباره ی خاطراتی غیر مشترک آهسته نجوا کرد و آرام اشک ریخت و بی صدا گریست .
امکان ارسال نظر برای این یادداشت وجود ندارد