هـمیشه خدا خدا می کردم همکارهای بابا به تورم نخورند . در واقع دعا می کردم من به تور آنها نخورم . خب سخت بود . باید از قالب دخترک شیطان و بازیگوش همیشگی در می آمدم و درست می رفتم در لاک یک دختر آرام و موقر و متین و سر به راه . بلاخره هم اتفاقی که نباید می افتاد افتاد . یک بار سال دوم راهنمایی و یک بار هم سال آخر هنرستان . سعی می کردم نقش دختر آقای میم را خوب بازی کنم . یعنی شدیدا دلم می خواست که آبروی بابا پیش همکارهایش حفظ شود . تلاش هایم به علاوه ی اغماض های پدرانه ی آنها نتیجه بخش بود . نتیجه اش شد خوشحالی من و بابا .
حــالا باز هم من همان دخترم که دلش می خواهد آبروی بابا را حفظ کند . دلش می خواهد پیش دوستان بابا سربلند باشد . سعی می کند به عنوان دختری که برچسب دارد و همه می شناسندش نقشش را خوب بازی کند . حالا ولی داستان خیلی فرق دارد . این یکی بابا را کل عالم می شناسند . این یکی بابا نورالارضین است . اسدالله و یدالله و سیف الله و ولی الله و وجه الله است . شخصا همه ی اعمالت را می بیند . حجابی بین او و تو نیست که بتوانی پشت این حجاب مخفی شوی . کار خیلی سخت است . خیلی خیلی سخت . همه بابا را می شناسند . خیلی ها می دانند تو دختر اویی . حتی اگر هیچ کس هم نداند او که می داند ، خودت که می دانی .
یا علی ابن ابی طالب ! تو امام مایی . سروری . مولایی . آقایی . پدر همه ی مایی . دستمان را بگیر . یاری مان کن تا در پیشگاه خداوند و رسولش سربلند حاضر شویم .