و دوباره یه ماجرای دیگه از ظهر خانه نبودنهای محمدحسام؛
نشسته پا به پای من که کویلهای ملیلهکاغذی آماده میکردم نوارهای کاغذی رنگی رو پیچیده و به قول خودش برگ درست کرده و یه تکه امدیاف رو کادربندی کرده و عکسش رو چسبونده وسطش و رفته مدرسه. عصر که اومد خونه باباش رفته بود سر کار. پرسید: مامان! بابا قاب منو دید؟ گفتم: نه، خودت باید بهش نشون بدی. با حالتِ تعجب و اعتراض و شما چرا متوجه نیستی، به من میگه: مامااااااااااان من ظهرا خونه نیستما!!!!