ساعت چهار و نیم میاد خونه. بعد از چند روز که از مدرسهها گذشته تازه یادش اومده که انگار یه وعدهی غذایی رو خونه نیست!. وقتی دید ماکارونی روی گازه پرسید مامااااااان!! ما عصرا ناهار میخوریم؟
- نه، ظهرا.
- من ظهر میرم مدرسه؟
-بله
- یعنی وقتی من خونه نیستم شما ناهار میخورید؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
- بله
- داداش زودتر از من میاد خونه؟ اون صبح میره تا ظهر، من ظهر میرم تا عصر؟!
- بله
- داداش هم وقتی میاد خونه ناهار میخوره؟
- بله. من و بابا و داداش ناهار میخوریم. (دیگه اینجا اشک توی چشمای من جمع شده بود! فکر کردم دلش میخواد با خانواده باشه!)
- پس یعنی برای من غذا نمیمونه؟!!!!!!!!!!!!!!
- ای شکمو!