درست است که پویا پدرمان را در آورده و شب و روز باید با محمدحسام بگو مگو کنیم که مادر جان بگذار دمی بیاساییم، ولی در عوض وقتی یوسف با احمد می رود دوچرخه سواری و ما مشغول ظرف شستن هستیم، پویا به ما کمک می کند تا محمد حسام برود بره ی ناقلا تماشا کند و دست از غر زدن بردارد که؛ چرا داداش مرا هم با خود نمی بَرَد!