خدایا سپاس.
امروز باران بارید. نه از آن دست باران هایی که وقتی بچه بودم می بارید و خیابان ها تا ارتفاع نیم متر از آب باران پر می شد و من مجبور می شدم چادرم را تا کمر جمع کنم و توی کفش هایم پر از آب می شد و جوراب ها و شلوارم خیسِ خیسِ خیس.
خدایا سپاس.
امروز باران بارید. از آن دست باران هایی که هر چه بود آن قدر قدرت داشت که قدری چاله چوله های خیابان را پر کند و باعث شود نوک انگشت های پاهایم و جوراب هایم از لای کفش های جلوباز خیش شوند و من خنکی یک روز پاییزی را روی پوستم حس کنم. حتی اگر سطح این خنکی به اندازه ی هشت انگشت باشد. چهار تا برای چپ و چهار تا برای راست.
خدایا سپاس.
امروز باران بارید. از آن دست باران هایی که پسرکم همین که پایش را از خانه بیرون گذاشت با خوشحالی گفت: «مامان کی همه جا رو تمیز کرده؟! کی ماشینا و دوچرخه ها و خیابونا رو تمیز کرده؟». از آن دست باران هایی که پسرکم بتواند با خوشحالی دوچرخه اش را توی همه ی برکه های کوچولوی مصنوعی خیابان ها براند و ذوق کند و تعجب کند که چطور مادرش اجازه می دهد توی آب برود در حالی که اگر روزهای دیگر بود و باران نبود و دوچرخه هم نبود اجازه نداشت پایش را جایی که حتی یک کاسه آب هم جمع شده بگذارد!.
خدایا سپاس.
خدایا برای مان از آن دست باران هایی بفرست که مجبور شوم چادرم را تا کمر جمع کنم و وقتی رسیدم خانه یک راست بروم زیر دوش از بس که خیس شده ام و گِلی شده ام و موش آب کشیده شده ام!