خانم درخشان همیشه به معجزه گر بودن آبپاش در کلاس اشاره می کرد. این جلسه و جلسه ی قبل اعجاز این وسیله ی ساده و دم دستی بر من هم روشن شد. یک آب پاش که می تواند ظرف خالی شده ی شیشه شور خانه تان باشد، حتما این قابلیت را دارد که هوش را از کله ی بچه ها بپرانَد!. به صورت بچه ها یک پیس، اسپری می کردم و آن ها هم از خوشحالی غش می کردند. البته طهورای عزیزم که بسیار محبوب قلب من می باشد از آب پاش خوشش نمی آمد و باید مراقب می بودم آب به صورتش نخورد. غیر از طهورا سادات، بقیه عاشق آب پاش بودند و هی خودشان را به خواب می زدند تا من با آب پاشیدن به صورت شان از خواب بیدارشان کنم!
جلسه ی قبل موقع تعریف کردن سوره ی کوثر، چند نفر از زنبورک ها رفته بودند دنبال تهیه ی عسل و حسابی مشغول ویزویز کردن بودند و قصه را نشنیده بودند و البتـــــــــــــ که یکی از این زنبورک ها هم محمد حسامِ خودم بود!. این جلسه همه ی شاپرک ها و زنبورک ها را نشاندم و قصه را دو مرتبه برای شان تعریف کردم. این بار روی کلمه ی "ابتر" و کمی هم روی کلمه ی "کوثر" به عنوان دو کلیدواژه برای سوره ی کوثر تاکید بیشتری کردم. چرا که تصمیم داشتم بعد از پایانِ قصه، مشغول آموزش سوره بشوم و می خواستم بچه ها با شنیدن کلمه های "ابتر" و "کوثر" یاد معانی آن ها بیفتند. جلسه ی قبل به بچه ها قول دستبند فرشته برای دخترها و دستبند کاپیتانی برای پسرها را داده بودم، به همین خاطر از آن ها خواستم اگر می خواهند دستبند داشته باشند باید خوب به قصه گوش کنند. ترفند خوبی بود و نسبتا هم جواب داد. بعد از خواندن سوره ی کوثر به همراه مفهوم کودکانه و شعرگونه ی آن، با هم یک بازی انجام دادیم به این صورت که؛ هر بار می گفتم "ابتر" بچه ها باید می افتادند و هر بار که می گفتم" کوثر" باید از جای خود بلند می شدند. حتما می دانید که هیجان این طور بازی ها دقیقا مربوط به جایی می شود که شما یک عبارت را دو مرتبه پشت سر هم تکرار می کنید. به طور مثال وقتی عبارت " ابتر" را گفته اید و بچه ها خودشان را روی زمین انداخته اند، دوباره می گویید" ابتر" و بچه ها به اشتباه از جای خود بلند می شوند و این جاست که صدای خنده ی بچه ها بلند می شوند. برای دفعات بعدی سعی می کنند مراقب باشند شما چه عبارتی را می گویید ولی هر بار تعدادی از بچه ها غافلگیر می شوند و حرکت درست را انجام نمی دهند و همه به این حالت در می آیند:
خانم نوری بعد از چند مرتبه که من و بچه ها سوره را با هم خواندیم، به همراه یک قلم قرآنی وارد کلاس شدند و تلاوت سوره ی کوثر را برای بچه ها پخش کردند. عکس العمل بچه ها خیلی خنده دار بود!!! همه میخ کوب شده بودند که چه طور می شود از کتاب صدا در بیاید!. حتی یکی از بچه ها گفت: « خانم من می ترسم!»
کارت هایی که برای سوره ی کوثر آماده کرده بودم را به بچه ها دادم و حالا نوبت اهدای دستبندهای کاپیتانی و فرشته بود. تصویر چند کودک را که به صف و بدون عجله مشغول رفتن به کلاس درس بودند روی نوارهای کاغذی با عرض حدودا دو و نیم سانت چسبانده بودم و روی آن ها را با چسب پنج سانتی رنگی پوشانده بودم. برای دخترها از چسب زرد و برای پسرها از چسب نارنجی استفاده کردم. هر دستبند را روی دست بچه ها می گذاشتم و با چسب نواری معمولی دو طرف نوار کاغذی را روی هم چسب می زدم. به سه نفر از بچه ها که با کلاس همراهی نکرده بودند دستبند ندادم و گفتم در صورت همکاری کردن شان در جلسه ی بعد، دستبند خواهند گرفت. یکی از این نخاله ها، محمد حسام بود!. یعنی من مرده ی این عادل بودن خودم هستم! هووووف!
البته این را هم بگویم بچه ام در کلاس دوست ناباب دارد ها! وگرنه بسیار حرف گوش کن و زرنگ است!. و از آن جا که ما در خانه، مادر او هستیم و عدالت مدالت سرمان نمی شود با او خصوصی کار می کنیم و دسته گل مان را به کلاس می رسانیم که از درس عقب نماند!