پسر کوچکم تقریبا سی و پنج تا از کلمات بن بن بن رو می تونه بخونه. گاهی وقتا برای این که کمی سرمون با هم گرم بشه یه کاغذ و خودکار میارم و شروع می کنم به بافتن قصه. می گم بافتن چون کلماتی رو که وروجک بلده روی کاغذ می نویسم و بقیه ی داستان رو شفاهی تعریف می کنم و اون ها را این جوری به هم می بافم به طور مثال متن پایین رو بخونید:
داستان: یه روز مامان و بابای یه پسر کوچولو وقتی از خرید برگشتن خانه دیدن پسرشون داره با مسواک آبی مسواک می زنه. مامان گفت: پسرم مسواک شما قرمزه، مسواک بابا آبی، مسواک دختر ما یعنی خواهر تو سبز، مسواک تو هم زرد. حالا برو مسواک قرمز خودت رو از توی کیف من بیار. پسر وقتی رفت مسواک رو بیاره دید یه جوجه تو کیف مامان هست. به مامان گفت کاش برای من یه توپ خریده بودین که روش عکس گل داشته باشه...
اگر یه نفر بیاد و یادداشتی که بعد از قصه خوانی من باقی مونده رو پیدا کنه یه همچین چیزی پیدا می کنه:
مامان-بابا-پسر-خانه-پسر-مسواک-آبی-مامان-پسر-مسواک-قرمز-مسواک-بابا-آبی-مسواک-دختر-سبز-مسواک-مسواک-زرد-مسواک-قرمز-کیف-پسر-مسواک-جوجه-کیف-مامان-مامان-توپ-گل
هر کلمه رو می نویسم و صبر می کنم تا وروجکم اون رو بخونه بعد ادامه ی ماجرا رو می گم تا برسم به کلمه ی بعدی دوباره می نویسم و سکوت می کنم تا اون جواب بده وقتی کلمه رو خوند ادامه ی داستان رو تعریف می کنم. به همین ترتیب سعی می کنم کلماتی رو که می شناسه تو داستان بیارم. داستان بی سر و تهی می شه ولی به ما خیلی خوش می گذره! و من به هدفم که تکرار کلمات هست می رسم.
دی روز بچه ها می خواستن تکرار زبان داشته باشن. مربی کتاب رو گرفته بود دستش و صفحات رو نشون می داد و از بچه ها می خواست بگن هر عکس به انگلیسی چی می شه. سیستم کسل کننده بودی بود. از اون جایی هم که من با روش های مستقیم کاملا مخالفم و معمولا خسته کننده ست برای بچه ها و جواب هم نمی ده به مربی گفتم می شه برای بچه ها داستان تعریف کنم؟! مربی از این حرف بی جای من کمی جا خورد! وسط تکرار کلمه های زبان من یه دفعه داستان تعریف کردنم گرفته بود. با کمی تردید گفت بچه ها خاله می خواد براتون داستان بگه.
کتاب زبان رو از خانم مربی گرفتم و شروع کردم به کشیدن شیرِ توی کتاب روی تخته. بعد گفتم خب بچه ها می خوام داستان این آقا.... این آقا... بچه ها مدام می گفتن آقا شیره ولی من هی تکرار می کردم آقا.... آقا.... تا اینکه مربی شون گفت بچه ها به انگلیسی بگید. یکی از بچه ها گفت لاین بعد من دوباره گفت می خوام داستان این آقا.... باز بچه ها گفتن شیر ... سرم رو تکون دادم و خیلی خونسرد گفتم نه نه من این جا شیر نمی بینم این چیه؟! بچه ها گفتن لاین گفتم آهان درست شد. می خوام داستان این آقا لاینه رو براتون بگم. بعد تصویر یه ماه کشیدم و ادامه دادم آقا... بچه ها یکی در میون گفتن شیره-لاینه .... ادامه دادم آقا لاینه می خواست بره پیش خانمِ .... باز بچه ها گفتن ماه . سرمو تکون دادم و گفتم نه نه من ماه نمی بینم ... بلاخره بچه ها با راهنمایی مربی شون گفتن مون. همینجوری قصه رو ادامه دادم. هی ورق می زدم و از بین کلماتی که خونده بودن تصویر به قصه اضافه می کردم.
آقا لاین می خواست بره پیش خانمِ مون. ولی خانم مون خیلی بالا بود. اون تصمیم گرفت سوار جت بشه. با خودش فکر کرد اگه تو راه گرسنه بشم باید چی کار کنم؟ پس با خودش یه اپل برداشت. وقتی آقای لاین سوار جت شد که بره پیش خانم مون تو آسمون یه کایت دید. کایت بهش گفت من با باد حرکت می کنم. می دونی باد چیه؟ باد همونه که فن اون رو درست می کنه. وقتی گرم مون می شه فن برامون باد تولید می کنه و ما خنک می شیم.
چندین بار کلمات انگلیسی قصه رو به شکل های مختلف و به بهانه ی رنگ و وارنگ تکرار کردم. چند نفر از بچه ها داوطلب شدن که بیان پای تابلو و قصه رو تعریف کنن. من هم بهشون قول دادم روز بعد براشون جایزه ببرم.
امروز با این که اونا یادشون رفته بود قراره جایزه بگیرن!، جایزه هاشون رو بهشون دادم. به فردوس یه پروانه کوچولو دادم که با یه نوار زری سیمی مثل انگشتر دور دستش پیچیده می شد. به محمد حسین هم یه زنبور کوچولو که با تلق بریده بودم و با نوار زری سیمی مثل انگشتر به دستش بستم. برای امید هم یه پروانه باقی موند که چون زود رفت خونه نشد بهش بدم. باید فردا براش یه انگشتر پسرونه درست کنم.