فردا وارد دهمین سال مامان شدنم می شوم. دی شب بدون هماهنگی قبلی با یوسف و با هماهنگی قبلیِ چهار مامان دیگر، یوسف را غافلگیر کردیم. عصر به یوسف گفتم که امشب می خواهیم برویم پارک، ولی نمی شود مهمان دعوت کنی. گل پسرم عادت دارد هر وقت می خواهد با بابا جان و برادرش برود پارک زنگ می زند به یکی دو نفرِ دیگر و آن ها را هم دعوت می کند به خوشگذرانی دسته جمعی.
سوار ماشین شدیم و یکی یکی رفتیم دنبال دوست های یوسف که البته همه شان از فامیل بودند. علی رضا، محمد، امیرحسین، محمدعلی، محمدحسین و یوسف و حسام، هفت پسری بودند که من و همسرم دی شب میزبان شان بودیم. متصدی ورودی پارک از دیدن یک خانم و آقا به علاوه ی هفت پسر بچه ی قد و نیم قد آن قدر تعجب کرده بود و آن قدر ذوق زده شده بود که نتوانست نپرسد این ها بچه های چه کسی هستند. من هم خیلی مختصر گفتم:«بچه های خودمونن!!! نه! بچه های فک و فامیل مونن. تولدِ یکی شونه!». خانم متصدی با لبخند گفت:«آهان! گفتم.... این همه بچه؟!!!! .... بعد همه شون مهمون شمان؟!!!». با خنده گفتم:«بله»
برنامه را این طور ریخته بودیم که اول فوتبال باشد و بعد ماشین سواری. بچه ها به همراه همسر عزیز و ماه و بی نظیرم که هنوز افطاری نخورده بود و تازه هم از سر کار آماده بود یک فوتبال اساسی زدند. بعد وارد محوطه ی سرپوشیده ی پارک شدیم و بچه ها سوار ماشین های شارژی شدند و بنا کردند به کوبیدنِ ماشین ها به هم. بنده هم بیرونِ گود ایستاده بودم و شاهد لذت بردن بچه ها بودم و در دلم خدا را شکر می کردم برای برنامه ای که باعث خوشحالی بچه ها شده است. بچه هایی که واقعا بی گناه هستند و خوشحال کردن شان حتما خوشحالی خدا را در پی دارد.
هنگام برگشتن از پارک؛ یوسف کادوهایش را باز کرد، هر کدام از بچه ها را مهمان یک بستنی کردیم و .....
تمام!
تنها سالی بود که هر روز، دقیقا هر روز دعای همان روزِ ماه مبارک را می خواندم. باید سر صف هر روز دعای همان روز را می خواندم.بعد از سحر، چندین مرتبه دعا را می خواندم؛ با ترجمه. هر روز آن قدر استرس داشتم که هیچ چیز از دعایی که می خواندم نمی فهمیدم. حالا نه استرس دارم، نه نگرانی بابت بدون غلط خواندن دعای مخصوص هر روز و نه توفیقِ خواندن دعای هر روز!