چند وقت پیش در مورد مهریه با هم صحبت کرده بودیم. امروز صبح هم همین طور.
حرفای اون روز کجا و حرفای امروز کجا؟
اون روز من حرفش رو پیش کشیدم و امروز اون. اون روز من می خواستم مجابش کنم که مهریه حق زنه و امروز اون می خواست مجابم کنه که مهریه حق زنه.
چه قدر ما آدم ها تغییر می کنیم. چه قدر بزرگ می شیم. چه قدر همسر می شیم!!!
دستش رو با کاتر بریده. هی گریه می کنه و می گه: «مامان! پوستم کنده شده!». نمی دونم بهش دلداری بدم یا بخندم به حرف زدنش!
ای کسانی که ایمان آورده اید! کسی که از شما مراقبت می کند، خودش نیز گاهی به مراقبت نیاز دارد. (سوره مادر/ آیه 90)
و من به سخن این پیام آورِ دروغینِ راست گو ایمان آوردم!
وروجک رفته طبقه ی پایین خونه ی آقابزرگش. پسرک هم رفته مسجد. خدایاااااااااااااااا من به این تنهایی های روزانه ی یک ساعته نیاز دارم. نمی شه هر روز همین برنامه باشه؟! نمی شه من روزی یک ساعت تنها باشم؟ خونه آروم باشه؟ اعصابِ من نفس بکشه؟!!!
درست است که این دو تا درخت توی حیاط، زیادی بزرگ شده اند و ریشه هایشان لبه ی باغچه را شکسته و زهوار روی دیوار را خراب کرده و پرنده ها هی روی شان می نشینند و روی ماشینِ ما خراب کاری می کنند ولی خب اگر نبودند دیگر مثل حالا که روی برگ های شان دارد باران می بارد صدای قطره های باران این همه خوشگل و گوش نواز نبود.