دیروز یک جمعه ی خوب بود . شاید به ظاهر اتفاق خاصی نیفتاد ولی خیلی خوب بود . مثلا آن وقت که تو داشتی سریال «مختارنامه» تماشا می کردی و بچه ها برچسب های سی دی ها را می چسباندند و من داشتم دمپای شلوارت را کوتاه می کردم خیلی حس خوبی داشتم . همه چیز آرام بود، ما راستی راستی! یک خانواده ی راستکی بودیم و این باعث می شد یک حس خوشبختی شیرین زیر زبانم مزمزه شود ! یا وقتی برای رفتن به خرید، داوطلب شدی که بچه ها را همراه خودت ببری خیلی خوشحال شدم . به خصوص که هر دوی شان را هم بردی و من می دانستم که بردن این دو تا وروجک با هم کار چندان آسانی نیست؛ به خصوص در این روزهای گرم و بدون ماشین . یا وقتی که چند بار پرسیدی می توانم سالاد درست کنم یا نه؟ و من گفتم که می توانم ولی مجبور بودم کارهای دیگری را قبل از سالاد درست کردن ردیف کنم و تو بالاخره دست به کار شدی و خودت سالاد درست کردی. یا اینکه هی می پرسیدی چرا عصبانی هستم و من هیچ جوابی به تو نمی دادم تا اینکه برای خرید بقیه ی لیست از خانه بیرون رفتی و من نگفتم که دلیل آن همه ناراحت بودنم این بود که هی داشتم در ذهن خودم مرور می کردم که؛ «داستان آبگرفتگی بالکن از قبل از عید شروع شده و ظاهرا تا حسابی عصبانی نشوم قضیه جدی گرفته نمی شود» و بعد خواستم همین حرف ها را برایت اس ام اس کنم و حتی آن ها را نوشتم و بعد بی خیال شدم و پاک شان کردم و همین طور الکی بهم خوش گذشت برای اینکه توانسته بودم به روی خودم نیاورم و وقتی از خرید دوم برگشتی با لبخند به تو گفته بودم «خسته نباشید» و انگار نه انگار که قبل از رفتنت برج زهرمار بوده ام . یا اینکه شب وقتی پسرک فسقلی مان با دو جلد کتاب یک مثلث درست کرد و تو حسابی ذوق نشان دادی و کلی تحسینش کردی و او هی خنده های خوشگل تحویل مان داد و تو او را بوسیدی که من همیشه خوشم می آمده از اینکه محبتت به بچه ها را با بوسیدن شان به آن ها نشان می دهی . حتما باز هم چیزهای دیگری بوده که من به یاد نمی آورم . مثلا این یکی را حالا یادم آمد؛ این که تو کاملا با ما بودی و غیر از دو مرتبه ای که برای خرید از خانه بیرون رفتی تمام مدت با هم بودیم، هر چند مدام حس می کردم همین الان است که بگویی باید برای کاری بروم فلان جا و یا کاری پیش آمده و باید یک سر بروم «دفتر». یا اینکه شب رفتیم پایین و هدیه ی روز پدر آقاجون را دادیم و خوب بود همه چیز.
حتما باز هم هست. حتما...
خدایا برای همه روزهای خوبت شکر. برای روزهای خوبی که خوب بودن بعضی های شان را درک می کنیم و خوب بودن بعضی های شان را خیر!
بعد از دو هفته داریم بر می گردیم خونه .
توی فرودگاه پسر بزرگم می گه من می دونم الان که بابا بیاد حتما ریشاش رو زده !
با تعجب و خنده می پرسم چرا؟
می گه خب همیشه وقتی ما از سفر برمی گردیم بابا یه تغییری کرده !
.
.
.
.
.
این دفعه بابا هیچ تغییری نکرده بود ! غیر از اینکه یه هندزفری روی گوشش بود !