سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط لیلی در 89/9/24:: 10:58 عصر

امشب شب عاشوراست . پسرک حالش بدتر شده . معده اش هیچ چیز را در خود نگه نمی دارد . شیطنت هایش سر جاست . خدا را شکر بی حال نیست . ولی مدام از دل درد شکایت می کند . مدام آب طلب می کند . آب . می فهمی ؟! این روزها که آب شده گوهر نایاب ، این روزها که آب دلت را می برد به دشت داغ و پر بلا و لب های تشنه و چکاچک شمشیر و رد خون بر روی خاک ها و ...

دیشب ، ابتدای مراسم مسجد ، محتویات معده اش را روی کیف من ، لباس خودش و موکت مسجد بالا آورد ! بعد از مراسم رفتیم بیمارستان ابوذر . بیمارستان تخصصی اطفال است به اسم ! دانشجوهای پزشکی آموخته های تئوری شان را به صورت عملی روی بچه های مردم تجربه می کنند . همیشه فکر می کنم بلاخره اینها یک جوری باید مهارت به دست بیاورند . تجربه شان را باید روی بچه ی من و تو پیاده کنند دیگر ، تا بعد بشوند متخصص و دیگر تحویل مان نگیرند . هر چند بعضی هاشان از همین حالا ، حتی شاید از روزی که اسم شان را در روزنامه به عنوان دانشجوی پزشکی دیده اند سیم تحویل شان بریده شده است . خانم دکتری که هنوز دکتر نشده بود ! ، یک لیوان ORS  تجویز کرد . گفت باید ظرف نیم ساعت هر پنج دقیقه یک قاشق بدهیم پسرک بخورد . اگر بالا نیاورد ویزیت دارویی بشود و اگر بالا آورد سرم و باقی قضایا . خدا رحم کرد و معده ی مبارک ش تا وقتی در بیمارستان بودیم با ما همکاری کرد ! شب البته طاقتش تمام شد و ترتیب بالش و روتختی را داد ! امروز هم به همین ترتیب !

لطفا برای پسرک ما دعا کنید . و برای ماشین لباسشویی مان ! که روزی چندین بار مجبور است روتختی و روبالشی و لباس های آقازاده را بشوید !


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 89/9/22:: 2:6 عصر

و امروز هفتم محرم است .

آب را بسته اند .

رباب هست . اصغر هست . آب نیست . شیر هست . رباب راضی ست . شیر هست .

فردا می آید . فردایی که شیر نیست . آب نیست . اصغر هست . قرار دل رباب هست .

و رباب مادری ست که دید روزی را که آب نبود ، شیر نبود ، شیرخوار هم ...


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 89/9/11:: 4:35 عصر

مامان و خاله ها که دور هم جمع می شدند شروع می کردند به حرف زدن از بابابزرگ و امیر . از بابا بزرگ خیلی کم در خاطرم مانده بود . از امیر هیچ چیز به خاطر نداشتم غیر از آن تصویر حک شده روی سنگ بالای مزارش و یک عکس خیلی کوچک که لای قرآن مامان بود . مامان و خاله ها همیشه آرام اشک می ریختند و بی صدا گریه می کردند . طوری که بین خنده های ما دخترخاله ها صدای شان گم می شد . آنقدر آهسته حرف می زدند که اگر غریبه بودیم فکر می کردیم راز مشترکی دارند که باید بین خودشان باقی بماند . ولی ما دخترخاله ها به همان سوگواری بی صدا هم اعتراض داشتیم . همیشه آنها را آدم های غم پرست و شادی گریزی می دانستیم که از غصه خوردن لذت می برند و هر فرصتی را مغتنم می دانند برای یادآوری گذشته و مرور خاطراتی که هرگز بر نمی گردند و بازگویی شان هیچ حاصلی ندارد جز افسوس خوردن و آه کشیدن .

چند روزی ست که دلم یک محفل خصوصی می خواهد . جایی که بتوان درباره ی چیزی شبیه یک راز مشترک یا درباره ی خاطراتی غیر مشترک آهسته نجوا کرد و آرام اشک ریخت و بی صدا گریست .

امکان ارسال نظر برای این یادداشت وجود ندارد


کلمات کلیدی :
نظر

ارسال شده توسط لیلی در 89/9/7:: 4:29 عصر

فکر می کنم پسر دو سال و نیمه ی بنده در زمینه ی داشتن پازل مقام اول بین همسالانش را داشته باشد . علاوه بر اینکه انواع و اقسام پازل را دارد ، خیلی خلاقانه راه های مختلفی هم برای چیدن بقیه ی چیزها(لیوان های رنگی ، کارت های بازی ، اسباب بازی های شبیه به هم و ... ) به سبک پازل از خودش نشان می دهد . امروز می خواست دمپایی هایش را بپوشد تا برای شستن بالکن به مادرش کمک !!! کند . یکی از دمپایی هایش را که پیدا نکرد خیلی حرفه ای پرسد : 

_ اون تیکه ش کو ؟!                      

_ اون تیکه ی چی ؟!!!! 

_ همین دمپایی یه . اون تیکه ی این دمپایی یه کو ؟!


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 89/9/4:: 2:25 صبح

هـمیشه خدا خدا می کردم همکارهای بابا به تورم نخورند . در واقع دعا می کردم من به تور آنها نخورم . خب سخت بود . باید از قالب دخترک شیطان و بازیگوش همیشگی در می آمدم و درست می رفتم در لاک یک دختر آرام و موقر و متین و سر به راه . بلاخره هم اتفاقی که نباید می افتاد افتاد . یک بار سال دوم راهنمایی و یک بار هم سال آخر هنرستان . سعی می کردم نقش دختر آقای میم را خوب بازی کنم . یعنی شدیدا دلم می خواست که آبروی بابا پیش همکارهایش حفظ شود . تلاش هایم به علاوه ی اغماض های پدرانه ی آنها نتیجه بخش بود . نتیجه اش شد خوشحالی من و بابا .

حــالا باز هم من همان دخترم که دلش می خواهد آبروی بابا را حفظ کند . دلش می خواهد پیش دوستان بابا سربلند باشد . سعی می کند به عنوان دختری که برچسب دارد و همه می شناسندش نقشش را خوب بازی کند . حالا ولی داستان خیلی فرق دارد . این یکی بابا را کل عالم می شناسند . این یکی بابا نورالارضین است . اسدالله و یدالله و سیف الله و ولی الله و وجه الله است . شخصا همه ی اعمالت را می بیند . حجابی بین او و تو نیست که بتوانی پشت این حجاب مخفی شوی . کار خیلی سخت است . خیلی خیلی سخت . همه بابا را می شناسند . خیلی ها می دانند تو دختر اویی . حتی اگر هیچ کس هم نداند او که می داند ، خودت که می دانی .

یا علی ابن ابی طالب ! تو امام مایی . سروری . مولایی . آقایی . پدر همه ی مایی . دستمان را بگیر . یاری مان کن تا در پیشگاه خداوند و رسولش سربلند حاضر شویم .


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 89/9/1:: 6:59 عصر

اومدم توی هال یه نگاه انداختم دیدم واااااااااای

داشتم با خودم فکر می کردم بازار شام که می گن قطعا یه چیزی بهتر از وضعیت الان خونه ی ماست . چادر و روسری م رو گذاشتم روی مبل . دو تا بالش رو هم از روی زمین برداشتم و انداختم روی اونا .

زیــــــــــــنگ !

کیه ؟!

صدای بچه ها : ماییم !

مشغول جمع کردن بند و بساط هال شدم . دیدم همراه صدای بچه ها صدای یه مرد هم میاد .

بله ؛ پدر شوهر همراه خواهر شوهر محترم و دو پسر بزرگوار خودم وارد خونه شدن ! حالا دیگه هی مرتب کن . مگه فایده داره . نداره !


کلمات کلیدی :