سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط لیلی در 92/4/12:: 9:14 صبح

 ♥ داداش یوسف بلند بلند برای من تله‌تکس می‌خوانَد:«آیا می‌دانید شیرینی تنها مزه‌ای ست که در دوران جنینی هم می‌توان آن را حس کرد؟» بعد هم بلافاصله اضافه می‌کند: «مامان شیرنی بخور حداقل بفهمه چی داره می‌خوره!» بلند بلند می‌خندم. مامان هم می‌خندد. داداش‌ها هنوز چیزی نمی‌دانند...

 ♥ صبح به بابا گفتم: «اولین ذرت مکزیکی دزدکی‌مون رو سه‌نفره خوردیم ها!» توی این مدتی که توی دلم بودی یک شب که با بابا رفته بودیم بیرون من هوس ذرت مکزیکی کرده بودم و داداش‌ها همراه‌مان نبودند. بابا پیشنهاد کرد خودمان دو نفری دور از چشم بچه‌ها ذرت بخریم و بخوریم. من گفتم: «ما که دو نفر نیستیم! حالا هم سه نفریم، به ما نیومده تنها تنها چیزی بخوریم.» امروز که دوباره حرف ذرت خوردن دزدکی سه‌نفره‌مان را زدم، بابا گفت: «نه! ما که سه نفر نبودیم. دو نفر بودیم. اون که هنوز روح نداشت. حساب نمی‌شد.» گفتم: «روح نداشت ولی جسم که داشت.» می‌دانم بابا این حرف‌ها را می‌زند که من غصه‌ی نبودنت را نخورم ولی خب من همین که فهمیدم هستی برایت سالنامه کنار گذاشته بودم، برای خیلی کارها نه، ولی به اندازه‌ی همان سه ماهی که پیشم بودی کارهایی کرده بودم. من بودنت را باور کرده بودم و حالا هم بودنت را باور دارم. من برای همین جسمی که روح نداشت یادداشت روز تولد نوشتم. دلم نیامد سالنامه‌ات را ببخشم به کسی. روز نهم تیر را باز کردم و برایت حرف زدم. برایت نوشتم. یک یادداشت دو صفحه ای نوشتم به جای همه‌ی یادداشت‌های کوتاه و بلندی که دلم می‌خواست کم‌کم برایت بنویسم. به جای همه‌ی ثبت تاریخ‌های دندان درآوردن‌ها و واکسن زدن‌ها و شیرین‌کاری هایت...

 ♥ به هوش که آمدم پرستار اتاق ریکاوری آمد که آنژیوکت را از دست چپم بیرون بکشد و یکی دیگر توی دست راستم بکارد. دست چپم بعد از تحمل چند ساعته‌ی آنژیوکت اول خیلی درد می‌کرد. ابراز ناراحتی کردم و گفتم که درد دارم. وقتی سوزن را از توی دستم بیرون کشید یک آخ کوچک گفتم و شروع کردم به گریه کردن. تمام مدتی که مشغول گذاشتن آنژیوکت دوم بود به شدت گریه می‌کردم. با تعجب پرسید: «یعنی این همه درد داره!؟». آمدم بگویم همیشه فقط درد نیست که گریه‌ی آدم را درمی‌آورد ولی اشک‌ها امانم نمی‌داد. سِرُم را وصل کرد و رفت پشت میزش نشست و مشغول کارهایش شد. چند دقیقه بعد سرش را بلند کرد و دوباره نگاهی به من که هنوز گریه می کردم انداخت. دیگر چیزی نگفت. شاید با خودش فکر می‌کرد بیماری که توی شرح حالش نوشته شده باشد «کورتاژ»، حتما برای از دست دادن بچه‌اش بی‌تاب است. ولی بیمار ناتوان و گریان او بر «رِقَّةَ جِلْدی» و «دِقَّةَ عَظْمی» و حقارت و کوچکی‌اش اشک می‌ریخت وگرنه که رفتن فرزندش را همان یک ساعت بعد از گرفتن جواب سونوگرافی قبول کرده بود...


کلمات کلیدی :