سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط لیلی در 91/3/10:: 6:6 عصر

 

اولین جلسه،برای حضور و غیاب در کلاس به بچه ها گفتم اسم هر کس را خواندم بگوید:« من هستم! من هستم! خانم این جا نشستم.» شعری بود که فی البداهه به ذهنم رسید چون به نظرم آمد باید قدری هیجان به کار بدهم!

خانم نوری قبل تر ها به من گفته بود خوب است برای هر کدام از بچه ها یک شعر کوتاه برانگیزاننده انتخاب کنی که بار مثبت داشته باشد و بچه ها در حالتی از رودربایستی قرار بگیرند برای خوب بودن و مثبت بودن!

دی شب شعرهایی برای بچه ها از خودم در وکردمجالب بود و امروز کلاس را ترکاندم. با خواندن هر شعر بچه ها هرهر می خندیدند و این واکنشی بود که اصلا انتظارش را نداشتم. بعضی از بچه ها مثل مهزیار و محمدحسام و نسترن و حسین و مونس هم خیلی از شعری که برای شان گذاشته بودم خوش شان آمده بود و برق خوشحالی و تعجب در نگاه شان موج می زد!گیج شدم

فاطمه محیا فاطمه محیا دوسش داریم ما

عرفان نون و پنیر و پسته عرفان کارش درسته

حسین← قطار قطار هندونه حسین شده نمونه

فاطمه← فاطمه فاطمه تو بهترین گل منی، همیشه لبخند می زنی

نرگس← نرگس چه خوش زبونه هر چیزی رو می دونه

طهورا← طهورا طهورا تو خیلی مهربونی، اینو خودت می دونی؟

مهزیار← مهزیار مهزیار زبر و زرنگ و هوشیار

مریم← مریمی مریمی تو مثل بادبادکی تو بهترین کودکی

یاسین← یاسین تو هستی باهوش به حرف من می دی گوش

مونس← مونس گل بهاره کلاسشو دوست داره

نسترن← نسترن نسترن دسته گل ناز من

دینا ←دینا کارش عالیه باعث خوشحالیه

امیر← امیری امیری با اینکه مثل شیری حرفمو گوش می گیری

تارخ← اتل متل نارنگی تارخ چه قدر زرنگی

ملیکا← ملیکا ملیکا تو مثل گل عزیزی وای که چه قدر تمیزی

رضا← روی ابرا نوشته رضا جاش تو بهشته

محمد حسام← محمد حســام پسته و بادام

سعی کردم اشعار را با توجه به شخصیت بچه ها و با توجه به انتظاری که از آن ها دارم انتخاب کنم. مثلا مونس بچه ای ست که نسبت به کلاس قرآن کمی بدبین بوده و حالا کلاس را بسیار دوست دارد. یا نرگس کمی کم حرف است و بعضی حروف را خوب ادا نمی کند. یاسین مدام زیر گوش من خانم خانم می کند و می خواهد با من صحبت کند. امیر هیکل درشتی دارد و کمی از زیر حرف گوش کردن در می رود? البته خیلی کم. ملیکا دختر منظم و دقیق و مرتبی ست. فاطمه همیشه لبخند به لب دارد. و ...

امروز "جلسه ی مربی و مادران" هم داشتیم. حس جالبی بود که من در موقعیت معلم بودم و مادرها در موقعیت من، وقتی در جلسات مدرسه ی یوسف شرکت می کردم.

یک سری کارت بود که آماده کرده بودم برای بازی در کلاس. روی هر کارت یک تصویر بود که بچه ها باید طبق آن کاری را انجام می دادند. مثلا یکی از تصاویر پسری را در حال مسواک زدن نشان می داد. بچه ها باید نمایش مسواک زدن فرضی را بازی می کردند. یکی از کارت ها تعداد جوجه را نشان می داد که مشغول دانه خوردن بودند. یا دو لنگ جوراب داشتیم که بچه ها با دیدن آن ها باید شروع می کردند به جوراب پوشیدن فرضی. یکی از کارت ها تصویر دو بچه خرگوش را نشان می داد که توی سبد نشسته بودند و لبخند می زدند. تصویر را که به بچه ها نشان دادم و خواستم مثل خرگوش ها بخندند چنان قهقهه ای سر دادند که خودم هم انگشت به دهان ماندم. شادی بچه ها باعث شد تلاش کنم کلاس را همچنان پرشور نگه دارم. به همین خاطر بعد از نشان دادن آخرین کارت گفتم: « همه بیاین وسط کلاس و بپرین بالا پایین و بگین هووووووووووووووووورررررررررررررررررا !»

خودم هم افتادم وسط شان و شروع کردم به فریاد زدن! جای همه ی دوستان خالی!!!خیلی خنده‌دار

.......................................

امروز وقتی با خانم نوری صحبت می کردم ضمن این که از کلاس امروز رضایت داشتند اضافه کردند شعرهایی که برای بچه ها در نظر گرفتی بر اساس مطلب وبلاگ من بود؟!!! و من با تعجب گفتم : «نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!»

و بدین سان ما متوجه شدیم علاوه بر نزدیک بودن طرز فکرهای مان به هم و این که تمام روز را در حال فکر کردن به هم و یا صحبت کردن با یکدیگر هستیم، تله پاتی وبلاگی هم داریم!!!


کلمات کلیدی :