سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط لیلی در 91/3/3:: 11:38 صبح

 

1/خرداد/1391

دوستان گل حیاط خلوتی ما دوباره برگشتیم. 

اول خرداد اولین جلسه ی ترم اول کلاس تابستونی من بود. اولش خیلی خوب شروع شد. تا حدودی به کلاس مسلط بودم. یعنی اصلا کلاس 5 نفره که تسلط نمی خواد!! می خواد؟! می خواد می خواد! :دی . آخرای کلاس دو نفر دیگه هم اومدن و بچه ها شدن 7 نفر.

مدت زمانی که باید بچه ها رو خل و چل می کردمگیج شدم (می دونید که من عاشق این شکلک هستم!) یک ساعت بود و من با این که کلاسم یک ربع دیرتر شروع شد، یک ربع آخر کلاس رو هم داشتم به در و دیوار نگاه می کردم!!! یعنی ظرفیت وجودی بنده برای کلاس داری، تازه به علاوه ی برنامه ریزی قبلی و بردن وسیله هایی برای سرگرم کردن بچه ها و درس دادن به اون ها، فقط نیم ساعت بود!!!!

خانم نوری که همانا دختردایی و استاد و عزیز دل و فرشته ی نجات بنده می باشند چترشان را روی سر من و بچه ها باز کردند و کلاس زهوار در رفته ی من رو جمع و جور نمودند.

از بچه هام بگم که یکی از یکی ماه تر. نرگس نمی تونست خوب حرف بزنه ولی خیلی دوست داشتنی بود. وقتی اسمش رو پرسیدم سریع اسم و فامیلش رو گفت. مجبور شد دو بار تکرار کنه تا متوجه بشم داره می گه: «نرگس آلبوشوکه». طهورا به مامانش چسبیده بود و با من و خانم نوری حرف نمی زد. آخرای کلاس بود که کمی یخش آب شد و دو کلمه افتخار داد. وقتی حرکاتش رو می دیدم یاد وروجک خودم می افتادم که با همین حرکاتش باعث شد برم دنبال کلاس های مربی گری و حالا بشم معلم آقا و یه سری بچه کوچولوی دیگه. حسین پسری که در عوالم خودش سیر می کرد و به تنها چیزی که نگاه نمی کرد من بودم و تخته و شخصیت های قصه. عرفان پسر عموی حسین، با این که کوچکتر بود ولی حضور فعال تری توی کلاس داشت. مریم دیر رسید. ولی خیلی زود باهام دوست شد. یه جور خاصی دوستش دارم. یه جورایی مثل نرگس آروم و باوقاره. البته با یه جلسه نه می شه وقار و متانت اون ها رو محک زد نه وقار و متانت من رو!گیج شدم  (آخیش دلم لک زده بود برای این شکلکه!). زکریا هم مثل مریم دیر رسید. مشخص بود که کوچیکتر از بچه های دیگه ست. یه پسر تپل مپل. بعد که با خانم نوری صحبت کردم و گفتم زکریا کوچیکه و مامانش نباید توقع داشته باشه مثل بقیه حدیث ها و سوره ها و شعرها رو یاد بگیره، خانم نوری گفت اونی که آورده بودش پرستارش بود. متوجه شدم مامانه قرار نیست طرف معامله ی ما باشه. پرستاره هم احتمالا همین که یک ساعتی بچه رو بیرون از خونه بذاره و به حال خودش باشه براش کلی ارزش داره. البته پرستارش خانم جاافتاده و متشخصی بود ها. یه وقت فکر بد نکنید. (حیف که نمی شه شکلک خوشگلم رو این جا هم بذارم! :دی).

نرگس، مریم، طهورا، حسین، عرفان، زکریا. پس نفر هفتم کیه!!؟

بله! نفر هفتم دسته گل خودمه. جناااااااب آقای محمد حسام.

به نظرم باید دیگه دست از این مخفی کاری ها بردارم. چون اگه بخوام عکس های مهد رو بذارم عکس های حسام هم هستن. حسام جان هم که چهره ی معروفی در دنیای مجازی هستن و بنده زود لو خواهم رفت. پس با این حساب، آوردن اسم بچه ها مجاز شد. ولی من هم چنان لیلی هستم. دوست دارم این جا لیلی باشم.

راستی راستی اون کلاسی که گفته بودم همه ی بچه هاش دختر هستن یه کلاس دیگه بود ها!!!. با مدیر اون جا سر یه سری مسایل به توافق نرسیدم. از طرفی دختردایی م تازگی ها یه دارالقرآن راه اندازی کرده بود و نیاز به مربی داشت. من که پایه ی ثابت همه ی برنامه ها و جلسه های مختلفی که با مربی های قرآنی می گذاشت بودم، گزینه ی خوبی به حساب می اومدم برای اینکه نشون بده حاصل اون همه جلسه رفتن و هارت و پورت کردن، چه دسته گلیه! که خب همون جلسه ی اول مشخص شد چه دسته گل هفت رنگی هستم من!!!

خانم نوری بعدا به من گفت از خودم ناامید نشم و جلسه ی اول همه این جوری هستن و اشکال نداره. بهم گفت فقط باید یه کم لحنت رو بچه گونه تر کنی. باید کودکانه شعرها رو بخونی. آهنگین خوندن یه بحثه و کودکانه خوندن یه بحث.

حالا هی تو خونه صدام رو شبیه این خانمایی که ترانه های بچه گونه می خونن می کنم و گوش های حسام جاااااااااااااان را می نواززززم!

از بچه های کلاسم دو به دو عکس گرفتم با نقاشی هاشون. متاسفانه عکس حسام و حسین در یک حرکت ناگهانی حذف شد. 

عرفان و زکریا عرفان و زکریا(یکی از اون پروانه های چوب شوری تو دست زکریاست!پوزخند)

 مریم با لباس صورتی و نرگس با لباس نارنجی.(خیلی جالبه که الان شما هیچ حسی نسبت به این دو تا ندارید ولی من دارم!پوزخند)

سعی می کنم. هر روزِ کلاس رو این جا بنویسم. ولی قول نمی دم. وقتم برای درست کردن کارت های حدیث بچه ها(که بعد می گذارم) و کارهای جانبی دیگه خیلی گرفته می شه. این رو بگم که استاد ما به حدیث و آیه های کوتاهی که به بچه ها آموزش می دیم می گفت سفارش. ما هم به بچه ها همین رو می گیم. می گیم همونطور که مامان و بابا برای اینکه همیشه سالم باشیم و کارهامون رو خوب انجام بدیم و موفق بشیم به ما سفارش می کنن خدا و پیامبر و اماما هم به ما سفارش هایی داشتن. به سفارش های خدا می گیم آیه و به سفارش های پیامبر و اماما می گیم حدیث. ولی در کل ما به بچه ها می گیم مثلا: سفارش سلام رو با هم می خونیم. نمی گیم آیه ی سلام یا حدیث سلام.

درسی که من برای روز اول انتخاب کردم این بود: فاذا دخلتم بیوتا فسلموا     هر وقت وارد خونه ای شدید سلام کنید. معانی رو هم عینا همونی که هست نمی گیم. تبدیلش می کنیم به مفاهیم کودکانه. مهم مفهوم هست نه دقیقا حفظ کردن عبارات عربی و قرآنی.

ان شاالله وقتی همسرم گوشی ش رو شارژ کرد و شارژر رو آورد خونه، من کابل گوشی م رو وصل می کنم و عکس کارت های سفارش سلام رو که با سلیقه ی بی نظیر خودم درست کردم براتون می ذارم! خیلی خنده‌دار (گفتم بقیه ی شکلک ها ناراحت نشن یه وخ!). موضوع شارژر هم اینه که سیم شارژر گوشی من خراب شده و الان داریم از یه شارژر مشترک استفاده می کنیم بس که وقت نمی کنم برم برای خودم یه شارژر بخرم. تا این حد سرم شلوغه جووووون خودم!جالب بود

حالا یه خواهش: من از شما دوستان مَحرمِ پشت پرده تقاضا دارم اجازه بدید یه وقتهایی یه چیزایی از کلاسم رو توی اون یکی وبلاگ هم بنویسم. تا حالا همچین برنامه ای نداشتم. ولی فکر کردم ممکنه بعضی از ایده ها به کار بعضی ها در حال حاضر و یا در آینده بخوره. از طرفی من هم می تونم از تجربیات و نظرات دیگران استفاده کنم. البته برنامه دارم بچه هایی رو که به هر شکل دارن با کودکان کار می کنن دعوت کنم به این وبلاگ. ولی در کل یه وقت هایی تجربیات آدم هایی که قبلا کار کردن یا حتی ایده های افرادی که هیچ وقت کار با کودک انجام ندادن خیلی به درد آدم می خوره.

قَبِلتُ؟!

 


کلمات کلیدی :