سوار اتوبوسبودم.اتوبوس شلوغ بود خانمي با يكي از اين سبدهاي پيك نيك تو دستش سوار شد.چشمم افتاد به سبد ،ديدم يك جفت چشم از تو سبد نگام ميكنن .باتعجب به خانومه نگاه كردم .گفت:گربه ي پسرمه بهش عادت كرده. حالا نميدونيم چش شده انگار پاش شكسته دارم ميبرمش دكتر . از حرف زدنش معلوم بود خودش هم از گربه هه بدش مياد ولي به خاطر پسرش داره تحمل ميكنه.دلم براش سوخت.
من كه اصلا با داشتن حيوون مخالفم.دوتافنچ داشتيم يكيش مُرد ماهم اون يكي رو برديم پس داديم .ولي خداييش تخمي كه ميذاشت خيلي ناناز بود.(چون خيلي كوچولو بود )