• وبلاگ : 
  • يادداشت : فرزند !!!!
  • نظرات : 4 خصوصي ، 31 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    چند ماه پيش بود... مامان تعريف مي کرد...
    سوار ماشين دوست بابا شدن...
    ماجرا خيلي مفصله...
    اما مامان مي گفت خانومه با اينکه دوتا پسر رشيد و زيبايي داشت چنان قربون صدقه مرغي که توي بغلش بود مي رفت که ...
    همش مي گفت عسل جونم الهي فدات شم الهي قربونت برم .. الهي ...
    مي گفت قبل از اين يه نبات داشتم که مرد... واي اگه اين عسلم بميره منم ميميرم....
    اگه زبونم لال بميرم تو فريزر نگهش مي دارم..
    من بي اون ميميرم....
    من اصلا نمي تونم اين موضوع رو هضم کنم
    خيلي مسخره هست