• وبلاگ : 
  • يادداشت : روز برادر مبارك !
  • نظرات : 4 خصوصي ، 13 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + داداش عبدالله 
    ديشب منصوره گفت بيا ابجي برات مطلب نوشته .گفتم بازش كن بخونم .هنوز تموم نشده بود يه دفعه انقدراحساس دلتنگي كردم كه حتي جلوي منصوره وطاها نتونستم خودمو كنترل كنموگريه نكنم .ياداون شباافتادم كه تاصبح باهم حرف ميزديمودرددل ميكرديم اخه اگه بعضيا حسودي نكنن منوابجي( كه اون موقعازينب صداش ميكردم وبعدازازدواج به مقام ابجي تمام ارتقا درجه پيداكرد)يه حرفا و رازهايي داشتيم كه هيچكس غيرازمادوتا ازش باخبرنبود وشب بهترين زمان وماشين ارياي بابا امنترين مكان براي اون حرفابود.نميگم كاشكي اونروزا تموم نميشد ولي كاشكي حالا هم فاصله مكاني انقدرزياد نبود تا ميتونستيم هرازگاهي باهم خلوتي خواهربرادري داشته باشيم هرچند با اين داستاني كه پيش اومد معلوم شد كه هنوزم دلامون به هم نزديك ووابستس.(ادامه دربعدي)
    پاسخ

    من به منصوره هم گفتم كه فكر نمي كردم تو اون پست رو بخوني ! واقعا نمي خواستم ناراحت بشي ! حالا ما خانما كه اشك مون در مشك مون ه .. ولي اينكه بخوام اشك داداشم رو دربيارم خب .. نه ديگه !!!!!!!!